روز جمعه9فروردین92 بچه
های خوب خانه علم به همراه کودکان خانواده های تحت پوشش جمعیت همراه با
اعضای جمعیت از فرهنگسرای کودک و آینده و فرهنگسرای علوم پارک کوهسنگی مشهد
دیدن کردند.
گروه صورتی کودکان بودند که از فرهنگسرای کودک و آینده
بازدید کردند،بازی کردند و از مربی های مهربان فرهنگسرا که ضمنا بسیار
علاقه مند به همکاری با جمعیت شدند هم هدیه گرفتند!
گروه های زرد،سبز،قرمز و آبی هم 10 سال به بالا بودند که از بخش های مختلف فرهنگسرای علوم کوهسنگی بازدید کردند.
عکس ها در وبلاگ جمعیت امام علی (ع) مشهد:
http://mashhad-imamali.blogfa.com/
دل می بندم، به امروز، چند روزیست که منتظر امروز هستم. دل تنگم برایتان در دنیای کودکی خودتان، در جایی که من برایتان مرز مشخص نکنم...در جایی که من کودکیتان را به یغما نبرم...و به بهانه اینکه خانواده تو آنگونه که من می خواهم نیست، به تو هر چیزی را نچسبانم...تو را دوست دارم، عاشقانه...فقط به خاطر اینکه کودکی...کودک. تو تنها زاده خود هستی...همه چیز زاده خود توست...زاده وجود نازنین تو...فارغ از هر برچسبی که بر تو می زنند... امروز جشن بوی عید خونه علم بود...در پارک رجا...قلعه ساختمون... اپیزود اول وارد کوچه خونه بچه ها می شیم...همیشه گوشه و کنار این کوچه آشغال و زباله هست...اما انگار آمدن بهار برای آن ها پیغامی دیگر دارد...تعداد بیشتر آشغال ها متعجب می کند ما را...خونه ما تمیزتر شده، خیلی حس خوبی دارم وقتی وارد خونه میشم...حس تازگی...اما اینجا...رنگ و بوی عید به گونه ای دیگر است...!؟ اپیزود دوم رفتیم دنبال بچه ها...اولین خونه، مامان محدثه:نیستش، 1 ساعت پیش رفت جای مسجد...یکی یکی در خونه ها...هیچ کدوم از بچه ها نیستند، نه توی کوچه، نه توی خونه. متحیریم، کجا رفتند؟ رفتند پارک؟ نمیدونیم!...برگشتیم دم در مسجد! از تعجب شاخ درآوردیم! بچه هایی که تا 10-15 دقیقه قبل هیچ صدایی ازشون در نمی آمد، دم در مسجد هستند، می دوند، سلام می کنند، در آغوش می گیریمشون...خدایا چه حس خوبیست...این همه انرژی از هستی تو... اپیزود سوم کشمیر پابرهنه اومده! همه بچه ها میرن به سمت مینی بوس...ما به سمت خونه کشمیر، دنبال کفش...کفشات کو کشمیر...این طرف..اون طرف...انگار هیچ کسی توی این خونه نیست!برمیگردیم بیرون، باباش دم در ایستاده...خدایا دلم گرفت از این همه تلاش برای پیدا کردن کفش فرزند...حتی همسایه هم یک جفت دمپایی به این بچه نمی دن!...لحظاتی بعد با کمال تعجب...ما رفتیم دنبال یکی دیگه از بچه ها...کشمیر کفش به پا داره میاد... اپیزود چهارم کوچه خونه ایرج وآرش آرش: ایرج رفته سرکار! مامانشون: رفته پارک فوتبال بازی کنه خانم! برادر کوچکشون ناراحت روی زمین خوابیده و بهانه بادکنک ترکیده اش را می گیرد...آرش بر پشت او سوار می شود...لحظاتی بعد، مادر با فریاد می خواهد او را به خانه ببرد...صدایش قلبم را خسته می کند.... اپیزود پنجم در پارک بچه ها، 1،2،3. دویدن، لی لی کردن، پروانه زدن...آفرین بچه ها... خوب می خوایم وسطی بازی کنیم...از بچه ها هر کی می خواد بازی کنه میره وسط...تنها دو تا خاله می مونن کنار با توپ به دست...بچه ها هر کی توپ بهش می خوره باید بره کنار، نباید دوباره بیاد وسط...آفرین حالا شد..... فریبرز پلاستیکی در دست دارد. داخل پلاستیک 2 تا فورباغه! می خواد اونا رو ببره خونه، کنار ماهی هاش، به اسرار قورباغه ها رو از پلاستیک در میاریم...در دستانم آرام گرفته اند...با اسرار بسیار اون ها رو می ندازیم در استخر پارک... قورباغه ها شنا می کنند و می روند...بچه ها ذوق می کنند...شنا قورباغه روی آب... اپیزود ششم حاجی فیروزه...سالی یک روزه...وای خدای من! بچه هایی که تا همین چند ثانیه پیش میابقه دو می دادند، عمو زنجیرباف بازی می کردند، به هر سویی می رفتند...حالا همه مبهوت حاجی فیروز شدن...دوستش دارن، خیلی...باهاش شعر می خونن...دست می زنن...
این دیوارها بالا می روند، کودک من، به امید!
به امید روزی که ما تو را در اوج ببینیم.
به امید روزی که از افتخار تو چشمان ما اشک آلود شود.
(تیم آماده سازی خانه علم قلعه ساختمان مشهد)
خانه ای خواهیم ساخت، خانه ای از جنس امید، خانه ای از جنس نور.
خانه ای که دوستش داریم بی دلیل.
خانه ای که عزیزش می داریم از اعماق وجود.
خانه ای که گنجی گران بها خواهد شد.
دست هایمان را به هم گره می کنیم تا خانه را عظمت بخشیم، حلقه ای تشکیل می شود که عزیز است و هوشیار؛ و هیچ حد و مرزی ندارد.یارانی می خواهد همسو تا آن را گسترش دهند؛ تا رسیدن به خوبی را تسریع بخشند.
از کلیه یاران همیشگی خانه علم قلعه ساختمان و جمعیت امام علی مشهد خواستاریم که در آفرینش این زیبایی با ما همراه شوند:
1) کمک در آماده سازی خانه،
2) پشتیبانی مالی،
3) ارائه پیشنهاد و نظر در همین صفحه یا پیامک به شماره های (09353868221/09399691251)
بیایید خانه ای بسازیم تا قطب خوبی در جهان شود.
حضورتان، پشتوانه تان، دعایتان، عشقتان و ...همیشه همراه ما بوده و خواهد بود.
دوستتان داریم بی دریغ.
(منتظر پیام های بعدی ما باشید)
ره آسمان درون است،پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند...
بالاخره این هم خانه علم ما...
با قولنامه امضا شده توی دستمان... :)
مبارک جمعیت امام علی و همه آنها که همیشه همراهمان بوده و هستند .
اول سلام به همه دوستان همراه خونمون
منم اومدم با اجازه دوستان یکم بنویسم..
یکشنبه خاله شیما بهم اس ام اس داد که فردا اگه میتونم بیام خونه علم.منم که خودم تصمیم داشتم برم و از بچه ها خداحافظی کنم و باهاشون برای آخرین بار تا وقتی که دوباره بتونم بیام ببینمشون و سعادت کنارشون بودن رو پیدا کنم باشم فرصت رو قاپیدم و گفتم آره حتما میام. خلاصه صبح پاشدم و با یه جعبه نارنجک(مشهدی را پاس بداریم!! حالا واسه روشن نمودن قضیه منظور همون نون خامه ای میباشد) و یه تعداد ابمیوه رفتم خونمون.
وقتی رسیدم با عمو مسعود و خاله شیما رفتیم دنبال بچه ها. خاله شیما تویه راه واسم توضیح داد که میخوایم با بچه ها صحبت کنیم در مورد رفتارهاشون و شیطنت هایی که اخیرا کردن و میخوایم باهاشون منطقی و آروم بشینیم و صحبت کنیم. من یکم شک داشتم که اروم دور هم بشینیم صحبت کنیم مگه میشه!!!ولی خب این هم یه راه حل بود چرا که نه!! امتحان کردنش خیلی هم خوب بود!
با 16-17 نفر از بچه ها برگشتیم خونمون(اتاقمون) یکم که جو آروم شد و بچه ها ساکت شدن خاله شیما گفت امروز میخوایم با همدیگه صحبت کنیم و به نظر من خیلی هوشمندانه با لحن بچگانه ای که اونها هم کاملا درک کنند و در عین حال بدون اینکه هیچکدومشون رو مورد اشاره قرار بده با جمع شروع کرد به صحبت کردن خداییش که واقعا دست مریزاد خاله شیما.
بهشون گفتن چقدر دوستشون داریم و دوست داریم بیایم پیشتون دوست داریم با همدیگه درس یاد بگیریم ولی اگه اینقدر بخواین خیلی شیطونی و سرصدا کنین دیگه نمیتونیم بیایم و اینکه معلماتون هم دانشگاه دارند درس دارند سر کار میرن و نمیتونند با سردرد و خستگی زیاد به کارهاشون برسند و اینا.
واقعا جالب بود در اون مدت بجز امید که با خودش شیطنت میکرد و رامین که با کتابها ور میرفت همه خیلی ساکت نشسته بودند و به صحبت های خاله شیما گوش میدادند و حس میکنم درک میکردند. در همین حین خاله زهرا هم به جمعمون اضافه شد.
بعد خاله شیما گفت حالا هرکی میخواد صحبت کنه دستش رو ببره بالا و اجازه بگیره مطابق معمول همه دستا رفت بالا من هم گفتم بذار با خاله شیما همکاری کنم و شروع کردم به مبصر کلاس شدن و از یک سر کلاس به ترتیب به بچه ها اجازه میدادم که صحبت کنند! جالب بود که مراعات حق همدیگه رو میکردن!
هرکدوم صحبت میکردند و از شیطنت ها و دلیل شیطنت هاشون میگفتن! بعدش عذر خواهی میکردند و میگفتن دوست دارن ما باز هم کلاس داشته باشیم و باهاشون باشیم.
یکی از بچه هامیگفت من با لگد زدم به در و به ماشین خاله هنگامه و بعدش میگفت خب آخه من اونروز خیلی عصبانی بودم و با خالم دعوا کرده بودم و بابام به مادرم (مادرش فوت شدن) فحشایی میداد که بدنش تویه قبر می لرزید و اگه من بهتون بگم چی میگفت و بعدش میگفت من اشتباه کردم و عذرخواهی کرد، یکی دیگه میگفت من با داداشم دعوام شده بود و 8 هزار تومن پولم رو بهم نمیده و واسه همین عصبانی بودم،یکی دیگه از بچه ها میگفت چقدر دوس داره درس یاد بگیره و چقدر اومدن به اینجا واسه خودش و داداشاش مهمه.
در این بین خاله شیما و خاله زهرا هم به بچه ها نکته های ظریفی رو یاد میدادن که مثلا وقتی یکی دوستشون بهشون فحش میده به جای فحش دادن بغلش کنند و باهاش روبوسی کنند و من و خاله شیما با هم اجراش کردیم که همین جلسه هم بازتابش رو در دعوای بین محدثه و فاطمه دیدیم یا مثلا چند دقیقه که شلوغ شد خاله زهرا مثه بچه ها از ما اجازه گرفت و گفت که میخواد به صحبت های خاله شیما گوش بده و سر و صدای بچه ها نمیذاره و این تویه آروم کردن بچه ها و اینکه یاد بگیرن چیزی رو که ازش ناراضی ان بیان کنن فک میکنم خیلی موثر بود یا مثلا خاله شیما از بچه ها بخاطر اینکه کفشاشون رو جفت و مرتب گذاشته بودن تشکر کرد و برای همه دست زدیم..
خلاصه اینکه مجلسی بود کامل!!! متن قبلی که بچه ها گذاشته بودن واقعا قشنگ بود اونجاش که میگفت بچه های ما به تکرار و تکرار نیاز دارند چون میفهمن ما چی میگیم ولی بنا به شرایط خانوادگی و فرهنگی که دارند و کسی نیست که اینجور مسائل رو باهاشون تمرین کنه و به این ارزشها بها بده زود یادشون میره. آها یادم رفت بگم هرکی صحبت میکرد براش دست میزدیم .
به نظر من این روش و در کنارش انشاالله بعد از جور شدن شرایط ورزش واقعا به آروم شدن بچه ها و کم شدن شیطنت ها و بیشتر معطوف شدنشون به درس کمک میکنه و در کنارش اینکه جو صمیمانه تری رو هم در کلاس ایجاد میکنه.
بعد تصمیم گرفتیم که واسه اینکه خستگی بچه ها دربره و آماده درس کار کردن بشن و یکم سرحال بشن بهشون شیرینی بدیم. خاله شیما واسه بچه ها توضیح داد که من دانشگاه قبول شدم و میخوام برم یک شهر دیگه و دیگه نمیتونم بیام پیششون واسه منم دست زدند و منم شیرینی رو گردوندم . زیباترین لحظه واسه من لحظاتی بود که همین بچه هایی که چند دقیقه قبل داشتند از غصه هاشون از ناراحتیاشون از کمبوداشون از تنهایی هاشون از چهره اعتیاد در خانوادشون و هزارتا درد دیگه ای که من و تو شاید نتونیم واقعا درکشون کنیم صحبت میکردند شروع کردند واسه من دعا کردن از ته دلشون با تمام صداقت و پاکیشون من واقعا عشقشون رو حس میکردم و اون انرژی که بهم میدادند رو با تمام وجودم میگرفتم. دعاهایی که خاله موفق باشی تویه درسات!خاله یک شوهر خوب بکنی!!! خاله شاد باشی! خاله مواظب خودت باشی! خاله پولدار بشی!
و حرفای دیگه ابی مثل اینا خاله بازم بیا پیشمون! خاله دوست داریم! خاله نمیشه نری ! خاله دلم واست تنگ میشه! و جواب هایی مثه این که منم دلم واستون تنگ میشه خاله! منم دوستتون دارم!هر موقع بیام مشهد میام میبینمتون!مواظب خودتون باشین و خوب درس بخونین!
خاطره شیرین و دوست داشتنی که تویه ذهن و قلب من حک شد و اونقدر صداقت داشت و انرژی پاک و مثبت که من بعد یه مدت که روی مراقبه شبانه کار میکردم و نتیجه چندانی نمیگرفتم و ذهنم در اکثر وقت مراقبه باز هم همون اتوبان شلوغ خودش بود با تصور این خاطره و بعد آرامش و انرژی که ازش گرفتم به اون سکوت ذهنی که در موردش صحبت میشه در مراقبه، برسم.و یکی دیگه از تجربه های لذت بخشی بود بخاطر برکت وجود این بچه ها وارد زندگیم شد وخداوند لطف کرد و بهم دادش.
بعدش بچه ها رو به سه گروه تقسیم کردیم و شروع کردیم با هم الفبا و کلمه کار کردن جالبیش این بود که انگار با توجه به نیازهاشون و حرف زدن الان واقعا تخلیه شده بودن و میخواستند درس کار کنند میخواستن مشق بنویسن و یاد بگیرن و ورقه ای بود که به من و خاله شیما و خاله زهرا سرازیر میشد که بهشون سرمشق بدیم.و جالب بود که هیچ کسی در این مدت با اون یکی دعوا نکرد تویه این مدت کسی به کسی فحش نداد کسی برگه اون یکی رو خط خطی نکرد و همه نشسته بودن و با علاقه مشق مینوشتن و میاوردن که ما بهشون یاد بدیم که چطوری باید کلمه ها رو بنویسن.
چیز دیگه ای که واقعا شادم کرد این بود که من واقعا پیشرفت درسی بچه ها رو دیدم، دیدم که تویه مداد دست گرفتن و مرتب نوشتن و با انگیزه و حضور ذهن کلماتی که یاد گرفته بودند رو مینوشتن و مشتاق یادگیری بودند. و شاید من که چند جلسه ایه که از بچه ها دور بودم این رو بهتر حس کردم و برام به چشم بیا تر بود
. همین جا جا داره از به دوستای خوبم ، معلم های مهربون بچه ها ( خاله پریسا،خاله زهرا،خاله مهتاب، خاله نرگس، خاله فرزانه، خاله محیا ، آقا سید ،عمو مسعود و عموها و خاله های جدیدی که به جمعمون اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو نداشتم) واقعا تبریک و دست مریزاد بگم. بچه ها دمتون گرم. مطمئن باشید عشق و انرژی که میذارید نتیجه داره خیلی نتیجه های خوب خوب. (آیکون گل!!)
و در آخر میخواستم از همتون تشکر کنم که من رو هم به عنوان عضو کوچیکی تویه جمعتون پذیرفتین و خوشحالم که کنارتون بودم و از عشق و انرژی و تجربه هاتون یاد گرفتم.
از خاله شیما خاله زهرا(امیر) تشکر میکنم که حمایتگر من ، معلم ها و بچه های گلمون هستند و واسه این همه تلاششون و برنامه ریزی هاشون و عشقی که از از صمیم قلب دارند و میخوان که خونمون هر روز بهتر از دیروز باشه و صادقانه به پیشرفت خونمون توجه و فکر میکنند سپاسگزارم.
به طور ویژه ازشون سپاسگزارم که به عنوان فرستاده های مهربونی از جانب خودش من رو به یکی از آرزوهای قشنگم که تدریس و بودن و عشق دادن به چنین بچه هایی بود رسوندند.
روزهای فراموش نشدنی ای در زندگیم برام رقم خورد. از همتون ممنونم.
هرکار بزرگی و هر پیشرفتی نیاز به صبر و برنامه ریزی و عشق داره و مطمئنم روزی هست که تموم آرزوهایی که در قلبمون واسه خونه علم و بچه هامون داره به تحقق می پیونده...
همراه های خوب وبلاگی ما ، ما به بودنتون به دعاهاتون به عشقتون به انرژی که برامون می فرستین نیاز داریم.. ممنونم که هستید.
(خاله ثمین)
ما بیکار ننشستیم خونه رو درسته که بهمون اجاره ندادن و قرارداد رو لغو
کردن!اما سعی کردیم با برنامه ریزی توی همون اتاقک داخل مسجد کلاس ها رو برگزار
کنیم.بچه ها به دو گروه تقسیم شدن گروه اول 8تا10 و گروه دوم10تا12.روز اول (پنج شنبه 12 بهمن )خوب بود
اما روز دوم (یکشنبه 15 بهمن) ب...چه ها بنای ناسازگاری کذاشتن و گروه اول بعد از تموم شدن
کلاس بیرون نمیرفتن! هر کار هم میکردیم فایده نداشت!بچه های کلاس دوم هم اومده بودن
و سروصدا میکردن! ناچار شدیم به بعضی ها اخم کنیم و کمی جدی باشیم! که منجر شد به
انتقام گرفتن بچه ها از ماشین خاله هنگامه! مخصوصا شبنم کوچولو! با لگد به در و سپر
های ماشینش کوبیده بودن طوری که مجبور شد ماشین رو ببره صافکاری و نقاشی...
دیروز بشدت دیر رسیدم.موقعی که رسیدم خاله ثمین,خاله شیما و عمو مسعود
مدتی میشد که رفته بودند به دنبال بچه ها.قرار بود فقط و فقط با بچه ها صحبت بشه
واسه خاطر شیطنت های روز قبلشون.تعدادی از بچه ها حضور نداشتند.خاله شیما با بچه ها
صحبت کردند.در کمال تعجب بچه ها با دقت گوش میکردند.حتی برای دقایقی فقط و فقط صدای
خاله شیما بود که شنیده می شد.خاله شیما پرسید که بچه ها موافقید ما دیگه نیایم و
هر کی میخواد صحبت کنه دستشو باید بالا ببره.دست تمام بچه ها بالا رفت.ماه پری با
اجازه خاله ثمین آغازگر صحبت های بچه ها شد.خیلی جالب بود که بچه ها اشتباهات روز
قبلشونو میگفتند و خودشون هم میگفتند که کارمون اشتباه بوده.فکر میکنم اگه کمی روی
زندگی بچه ها دقیق تر بشیم شاید بشه خیلی راحت به بچه ها حق داد یا حداقلش باهاش
کنار اومد.شبنم که روز قبل بشدت شیطنت کرده بود میگفتش که روز قبل با خانواده اش
دعوا کرده بوده و.......
رامین دستشو بلند کرد اما موقعی که قرار بود صحبت کنه
میگفتش که چی بگم.خاله شیما با نمایش به بچه ها گفت موقعی که با دوستمون دعوا کردیم
باید دستشو بگیریم و ببوسیمش.محدثه موهای فاطمه رو کشیده بود.فاطمه گریه میکرد یک
حس عجیبی داشتم موقعی که محدثه رفت طبق نمایش خاله شیما از فاطمه عذر خواهی کنه.یک
لبخند عجیبی داشت که رضایتو میشد ازش برداشت کرد.فکر میکنم تمام اینا اینو میخوان
ثابت کنند که شاید همه چی نیاز به تکرار حتی شده تکرار زیاد داره.چرا که خود بچه ها
از این اتفاق لذت میبرند.قرار شد با بچه ها الفبا کار کنیم.یک اتفاق فوق العاده
افتاد.برای بار دیگه صدای خاله شیما دوباره می پیچید.واسه من این اتفاق خیلی شیرینه
که میون بچه ها صدای خاله شیما اینطور بپیچه.خاله شیما هم تو مسیر برگشت با رضایت
از این اتفاق میگفت.به بچه ها سرمشق دادیم.خاله پریسا کلثوم سرمشق های اون روزو که
شما بهش داده بودید نوشته شده نشونم داد.ارش و ارزو از اینکه شاید بتوانند سال بعد
به مدرسه بروندخوشحال بودند.کاش شادیشون قابل وصف بود.اصلا شبیه خوشحالی های دور و
اطرافم نبود..
راستی دیروز (سه شنبه، 17 بهمن) عمو مرتضی روش درست کردن قورباغه های
کاغذی(اوریگامی)رو به بچه ها یاد داد...شادی بچه ها از درست کردن قورباغه های جهنده
اشون خیلی دیدنی بود...
(نویسنده: خانه علم)
این حرفها را بهحساب خط قرمز نگذارید
براساس پیماننامه جهانی حقوق کودک که ایران نیز آن را به شکل مشروط
پذیرفته است، دولتها موظف هستند، کودکان را در برابر هر نوع سوءاستفاده
جنسی مورد حمایت قرار دهند. یکی از راههایی که دولتها میتوانند از پدیده
آزار جنسی کودکان و سوءاستفاده از آنها جلوگیری کنند ارائه اطلاعات کافی
به خانوادهها برای آموزش به فرزندانشان در این زمینه است، اما در کشور ما
تابوهایی سبب شده است خانوادهها به این مقوله به عنوان خط قرمزی نگاه کنند
که حتی نزدیک شدن به آن هم شرمآور و ممنوع است.
با این حال کم نیستند کودکانی که به دلیل همین تعصبات نابجای والدینشان، بهترین روزهای خردسالیشان در سایه وحشت و درد سپری میشود و بزرگسالیشان نیز از آن تاثیر میگیرد. به همین دلیل ما در این یادداشت بدون در نظر گرفتن این خط قرمزها شما را به یادگیری اصولی برای انتقال به فرزندانتان دعوت میکنیم؛ اصولی که به واسطه آنها کودکتان از سوءاستفادههای جنسی مصون خواهد ماند.
چطور شروع کنم؟
نخستین نکته برای حفظ کودکتان در برابر سوءاستفادههای جنسی برقراری ارتباط
قوی میان شما و اوست. به این ترتیب او میتواند هر نوع رفتار مشکوک یا
شرایط خاصی را بدون واهمه با شما در میان بگذارد و شما نیز این فرصت را
خواهید داشت که پیش از وقوع حادثهای ناگوار به آنها هشدار بدهید.
از سویی دیگر نصایح شما به کودکتان وقتی برای او قابل پذیرش است که حرفهایتان را در جایگاه یک دوست باور کند. به این ترتیب وقتی به عنوان بهترین دوست فرزندتان به حساب بیایید میتوانید از طریق او و البته تحقیقات خودتان، اطلاعات دقیقی درباره دوستان او و خانوادههایشان کسب کنید و عوامل خطرناک را شناسایی کنید. بنابراین به عنوان نخستین قدم بیاموزید چطور بهترین و قابل اعتمادترین دوست کودکتان شوید.
ممکن است نگران باشید که چطور باید بحث در این زمینه را با فرزندتان آغاز کنید و چگونه آن را ادامه دهید. شاید فکر میکنید این نوع بحثها ذهن او را آلوده میکند یا از دنیای کودکی بیرونش میکشد، اما فراموش نکنید که مورد آزار جنسی واقع شدن، ترسناکتر و بدتر از هر پدیده دیگری، آنها را از دنیای کودکی به جهانی تاریک پرتاب میکند.
تلاش نکنید همه نکات مورد نظر را در قالب یک مکالمه بگنجانید، چراکه کودکان زمان کوتاهی پس از آغاز حرفهایتان خسته و بیحوصله میشوند و در نتیجه ادامه هشدارها، برایشان فایدهای نخواهد داشت. بنابراین شما باید، هشدارهایتان را در قالب نکاتی مختصر و مفید در این باره، زمانی که او در حال بازی است یا در خانه، کنارتان تنهاست یا وقتی به رختخواب رفته است و منتظرشب به خیرتان است، به او گوشزد کنید.
به یاد داشته باشید قرار نیست زیاد وارد جزئیات شوید و در توضیحاتی کلی میتوانید اهداف اصلیتان را به او منتقل کنید.
به فرزندم چه بگویم؟
کتاب کودک سرزمینم را دود برد
در جهان کنونی با وسعتی که دانش بشری یافته است، تعلیم و تربیت صحیح به یکی از اساسی ترین نیازهای اجتماعات انسانی مبدل شده است؛ بنابراین بدیهی است که عدم برخورداری میلیون ها کودک از آموزش اولیه در سراسر جهان، بحران به شمار می رود. به همین جهت است که سازمان هایی چون یونیسف و یونسکو به گونه ای ویژه، پروژه های آموزشی گسترده ای را در سراسر دنیا برای کاهش فقر فرهنگی جوامع، پیریزی و پیگیری می کنند. و محقق ساختن آموزش ابتدایی همگانی را به عنوان یکی از بندهای هشت گانه "توسعه هزاره" تا سال 2015 قرار می دهند. در همین راستا طرح کودکان بی کتاب جمعیت امام علی (ع) به پیشنهاد خانم مینا زمانیان (مددجوی دیروز و مددکار امروز جمعیت) طراحی و از سال 1388 راه اندازی شد. کودکان بی کتاب، کودکانی معصوم هستند که به جرم تولد در یک خانواده فقیر و ناآگاه از حقی که سایر کودکان به راحتی از آن برخوردارند، محروم هستند و با توجه به اینکه این کودکان اغلب ساکن محلات جرم خیز و معض لدار شهرها می باشند، احتمال کشانده شدن آن ها به ورطه انواع معضلات بسیار بالاتر از سایر کودکان است. لذا باید با اهتمام بیشتری حضور این کودکان در مراکز تحصیلی پیگیری شود.
هم اکنون علاوه بر خانه های علم خاک سفید، دروازه غار و فرحزاد تهران، از شهریور ماه 1391 خانه علم قلعه ساختمان نیز در مشهد از شهریور ماه آغاز به کار کرده است. با راه اندازی خانه علم در شهرک شهید رجایی مشهد خوشبختانه تعدادی از این کودکان به آرزوی خود رسیده اند. البته هنوز کودکان بسیاری در این محله ها هستند که به کمک ما نیاز دارند به طوری که در شناسایی های اولیه از شهرک شهید باهنر بیش از صدها کودک نیازمند شناسایی شده اند. امروز در خانه علم شهر ما کارهایی نه چندان بزرگ سبب شاد شدن دل هایی کوچک می شود. در این خانه علاوه بر آموزش تحصیلی به کودکان تحت پوشش، خدمات رایگان پزشکی تغذیه، روانشناسی، ورزشی، حمایت حقوقی و گرفتن شناسنامه و نیز آموزش های فرهنگی و هنری ارائه خواهد شد.
این که بعد از گذاشتن خبر پاهای برهنه رامین چندین نفر به ما زنگ زدن و برای ما
پیام گذاشتن که میخوان برای رامین کفش بخرن،
این که خیلی ها پول دادن تا برای
همه بچه ها کفش بخریم،
این ها حقایق زیبای خونه علم هستن!
...این که ما با اون
پولها برای بچه ها کفش خریدیم هم واقعیتی دلپذیر!
اما این که این بچه ها پدر و
مادرهایی دارن که میتونن به خاطر چند ساعت لذت حتی پاپوش گرم رو از بچه هاشون دریغ
کنن،
این که این کفش ها ممکنه به چشم هم زدنی دود بشه و بره هوا...
این ها هم
حقایق تلخ این خونه است!
حالا شما به ما بگید!شمایی که همیشه با ما بودید و در
کنار ما...دور یا نزدیک،کم یا زیاد...
ما برای همه بچه ها کفش ها رو
خریدیم!
چه راه حلی به ذهن شما میرسه برای این که کفش ها برای بچه ها
بمونه؟
چه کار کنیم تا پدر و مادرها نتونن کفش ها رو بفروشن؟
چه کار کنیم که
دیگه بچه ها رو با پای برهنه یا با دمپایی یا کفش های لنگه به لنگه توی این سرما
نبینیم؟
منتظر نظرهای راهگشای شما هستیم!
امروز
کلی با هماهنگی کائنات حال کردم عمو مرتضی و اقای پلیان که رفتن دنبال پدر رامین
پذیرش گفت اگه برین خدمات درمانی میتونین دفترچه بیمه براش بگیرین همون موقع زهرا
اومد و باهم راه افتادیم ساعت 12ونیم بود خدمات درمانی یه فرم پر کردم یه فیش باید
پرداخت میکردم بانک که رسیدم یعنی نوبت گرفتن همان و صدازدن همون شماره همان
فیشو بردم خدمات درمانی گفت یه نیم ساعتی طول میکشه که با حرفهای من راضی شد
کار ما رو خارج از نوبت انجام بده دفترچه داشت آماده میشد که دیدیم عکس نداریم
رامینو بردم یه عکاسی گفتم یه عکس فوری 5 دقیقه ای میخوام گفتن عکس فوری یه ساعت
طول میکشه تازه ساعت 12 به بعد هم اصلا انجام نمیدیم دو دقیقه بعد همون خانم گفت
تمام سعیمو میکنم که تو کمترین زمان ممکن اماده کنم باورتون نمیشه 5 دقیقه بعد عکس
ها تو پاکت تو دستم بود خلاصه که ساعت 1و نیم ما بادفترچه رامین برگشتیم
بیمارستان
پذیرش که انجام شد بخش میگفت دیر اومدین که اون هم باحرفهای اقای
پلیان حل شد.
(خاله فرزانه)
امروز سر صبح با عمو محمد رضا و خاله فرزانه در خونه رامین بودیم که بهمون گفت
باباش خونه نیست. نمی دونیم چرا اما وقتی رفتیم تو خونه دیدیم حال باباش از
هر روز بدتره و به هیچ شکلی حاضر نمیشد بیاد و حضورش برای عمل الزامی بود.
آخرش مجبور شدیم ازش اثر انگشت بگیریم و خودمون تنها بریم
بیمارستان.(امروز برای اولین بار وارد خونشون شدیم.بدترین چیزی که می تونید
تصور کنید.توصیفش شاید از نظر اخلاقی درست نباشه.ولی همونی که گفتم.بدترین
شکل ممکن از نظر بهداشتی و امکاناتی)
پذیرش قبول نکرد و منو پلیان
مجبور شدیم برگردیم قلعه ساختمون تا هرجور شده پدرشو ببریم بیمارستان.خاله مهتاب
و خاله زهرا (ابراهیمی) هم رفتن دنبال کارای پذیرش و بیمه رامین. هزینه عمل حدود
600 تومان میشد که در نهایت با بیمه ی جدید رامین و دونده گی هاش شد
حدود 120 تومان(البته مبالغ رو فعلا حدودی میگم چون خستم و مخم پوکیده).
حدود 105 دقیقه منتظر بودیم که رامین رو به هوش آوردن بیرون و مستقیم رفت
داخل بخش. اول کمی خوابش میومد. اما کلا حالش خوب بود. از دکترش هم خاستیم که
امشب رو نگهش دارن، وگرنه قرار بود مرخص شه. آخه وضعیت بهداشت خونشون در حد
بسیار وحشتناکی بود و ترسیدیم شب اول با اون حال ببریمش خونه. پدرشم همون
ظهر رفت خونه، اما چیزی رو دیدم که تو این 2 هفته ندیده بودم. دست رامین رو
گرفت و بوسیدش. نمی دونم تعجب کنم، خوشحال باشم یا هر حس دیگه ای.فقط بگم که
باورم نشد...
وقتی رفت داخل بخش خاله شیما و زهرا (امیر) اومدن دیدنش، با تفنگ و
دست بندی که 4 روز پیش تو بیمارستان دکتر شیخ دید و همش بهم می گفت اونو
برام بخر.
رامین امروز خیلی شجاعانه و تنها رفت اتاق عمل و تا زمانی که
من پیشش بودم یک آخ هم نگفت. فقط گفت: دایی چشمم درد میکنه. امیدوارم اثر
بیهوشیش که میره درد نداشته باشه. امروز دستمو رو سرش کشیدم و لپای لطیفشو
ناز کردم. اما حس کردم که هرگز اون نوازش به اندازه ی نوازش پدر و مادرش
براش لذت بخش نبود. نمیدونم امشب باید غمگین باشم یا خوشحال...
(عمو مرتضی)
«آن کودکان سرطانی می میرند
زیرا که هنوز کسانی هستند که عاشقانه اندک توان شبانه شان را برای عشرت
طلبی های این دنیای فرسوده که می پرستند، گذاشته اند. کسانی هستند که دلخوش
زر و زور بر این زمین چسبیده اند؛ کسانی هستند که خدای را تنها برای این
دیجور می خوانند تا نگه دارد این سرا پرده پاره ی وهم را بر سرشان؛ آنها می
خواهند و تقاص خواستن ها ماندن در این عالم است، تا کودکی در آن، سهم همه ی
فرسایش را، سهم همه ی رنج ها را به تن معصومش بدهد تا هرکس می بیند، بداند آن گونه مهتابی اثیری به این عالم نماند.
آن کودک، معلم توست تا از رنجش از غفلت خودت که این عالم را بی رنج فرض کردی برخیزی. برخیزی! آری دگرگونه برخیزی...
و اگر عالم ِ رنجی را برای کودکی و کودکی های این بشر نمی توانی تمام کنی، حداقل عالم ِ رنج خودت را در پیش خودت تمام کن؛
آن موقع است که این معلم کوچک، از مکتبش نتیجه گرفته و تو را به خدایت متصل کرده...»
(شارمین میمندی نژاد)
در این مسیر اگه به خودت گفتی که "این کسی که این گونه مُرده، جهان من هم کنارش بمیره" دیگه خودخواهی نمی مونه...
اگر دیدی یک کودکی گرسنه است و گفتی "بمیرم برات که گرسنه ای، چرا این دنیا به آخر نمیرسه؟!" این درسته... اما اگه بیای بگی "ای کودک من تو را می نوازم تا حق الناسی داده باشم و حق اللهی ادا کرده باشم" این به درد نمی خوره! این خودخواهی توشه.
«شارمین میمندی نژاد؛ رهیافتی به درون»
دیروز (چهارشنبه، 20 دی) از ساعت 11:30 تا دقیقا 1:30 تو کوچه پس کوچه ها ی محله رامین
دنبال رامین و شناسنامه ی باباش بودیم. رامین دیروز عصر نوبت عمل داشت. مجرای اشک
چشم راستش بسته شده. از یکشنبه نوبت گرفته بودیم براش. از صبح خانم ابراهیمی تو
بیمارستان دنبال کاراش
بود.آما سرآخر خبر داد که رامین بدون شناسنامه عمل نمیشه. ما هم رو حساب تفکر مثبت
تو دلمون گفتیم: بیخود کردن. مگه دست خودشونه.شناسنا مه رو از یه جایی پیدا کردیم
و دیدم ساعت نزدیک 2 شده.تو همون مدت داخل ماشین من و خانم نقدی به هرکی شد زنگ
زدیم تا یه راهی برای نبود شناسنامه ی رامین پیدا کنیم.اما پیدا نشد و با نهایت
اعتماد بنفس رفتیم بیمارستان. نگهبان ورودی که مرد خیلی خوبی بود کمی بهمون
راهنمایی داد. مثلا گفت بدون شناسنامه عمل نمیشه(خدا خیرش بده کمک بزرگیه
خودش).راه حل دومی که جلوی پامون گذاشت این بود که برین دادگستری حکم قضایی
بگیرین. خب 2 تا مشکل داشت.یکی اینکه ساعت 2 دادگستری ای باز نبود دوم این که بنده
رو صدا زد بیرون و گفت: ببین اگه اینی که من میبینم پدر رامینه، با همین وضع
ببرینش دادگاه عمرا قاضی بهتون حکم بده(بازم دستش درد نکنه.بالاخره خودش راه حله
دیگه).
اما یه راه سومی هم داشت. اینکه دکتر برامون جراحی رو
مهر اورژانس بزنه. ما هم صبر کردیم تا پزشک رسید.تو 2 دقیقه آنچنان قشنگ هر سه ی
ما رو ..
بگذریم.دکتر مهر اورژانس رو نزد و عمل به همین راحتی
کنسل شد.
راهی نداشتیم، هر سه راه ممکن نبود. تنها راه پیش رو
یک چیز بود. گرفتن شناسنامه مجدد برای رامین. اما با چه شرایطی؟ میگم حالا.باقیشو
بخون.
صبح امروز یعنی 21 دی 92 خانم نقدی ساعت 9 تماس گرفت
و گفت: دارم میرم دفتر پیشخوان دولت (محترم) الکترونیک.
پانزده دقیقه بعد تماس گرفت که برم دنبال پدر رامین
(سخت ترین کاری که تو عمرا انجام دادم بخدا)، بگذریم.با بابای رامین ساعت 12 ظهر
رسیدیم دفتر پیشخوان. حالا متصدی میگه: شناسنامه مادر و پدر...
میگم شرمنده فقط مال پدرش هست
میگه:خوب برو درخواست رو تنظیم کن
رفتیم فرم رو پر کنیم. میگم آقای ج مشخصات مادر رامین
چیه؟ میگه:
راستش نمیدونم (اول یه اسم سخت گفت که یادم رفت) بعد
گفت گلی. گفتیم خب فعلا نمی خواد. بیا بریم محضر سندش رو تنظیم کنیم برگردیم یه
کاریش میکنیم. بعد از اینکه از محضر برگشتیم متصدی دوباره می پرسه: اسم مادر لطفا.
(قربانی ابراهیم که نبوده از رو هوا اومده باشه).
میدونید اسم مادر رامین رو چی گفت: گل بانو (آخه چرا، چرا نمیتونه حتی
اسمی که نیم ساعت پیش گفته رو حفظ کنه؟ شما بگین)
خلاصه زدن گل بانو.دعا کنین تو اسناد قبلی هم همین
باشه که درد سر نشه.
این همه نالیدم بزارین خبرای خوش رو هم بدم.اینکه دو
ماه دیگه دوتا شناسنامه ی خوشگل میاد در خونه ی خودمون.یکی به نام رامین و یکی هم
به نام پوریا داداش بزرگش و اینکه از سال دیگه می تونن برن مدرسه. و اما خبر خوب
دوم اینکه با رسیدی که الان داریم میتونیم یکشنبه بریم ثبت احوال و یک معرفی
بگیریم برای بیمارستان و ایشالا چهار شنبه ی دیگه رامین رو عمل کنیم. خیلی حرف
زدم. براش دعا کنید که خیلی تنهاست. فکر کنم حتی کسی رو نداشته باشه که براش دعا
کنه. حق بدین این رو بگم. شاید با خودت بگی اگه پدرش به فکرش نبود که نمیومد باهام
امروز. اما اگه بدونی که پدرش اومد تا شناسنامه درست شه و بره کارای یارانه هاشو
انجام دیگه قطعا حقو میدی بهم..
(عمو مرتضی)
امروز (پنجشنبه 21 دی ماه 91) از اولین ثانیه ، خانوم ایزدی به شدت باهامون بد عنقی کرد (درب مسجد رو قفل زده بود و به هیچ عنوان حاضر نبود بازش کنه)!
خواهش کردیم (در حد التماس) و البته با وساطت مغازه دارهای محل ، حالا ما اینهمه راه اومدیم اص...لا هیچی ، شما دلتون میاد این بچه ها درسشون عقب بمونه؟ ؟ ؟ شنیدیم و شنیدیم از اینکه اینها لباساشون کثیفه و مسجد رو کثیف میکنن ، از اینکه اینها ادم نمیشن ، از اینکه درس نخوندنِ اینا به من هیچ مربوط نیست و خیلی چیزهای دیگه !!
خلاصه که قول دادیم که جونِ ما و جونِ وسایل مسجد تا اجازه داد برای اخرین بار کلاسمون رو اونجا برگزار کنیم !!
بعد از کلاس همگیمون جمع شدیم برای پیدا کردن یه ساختمون برای رهن و اجاره (فعلا فقط میگردیم !)
امروز با عمو مرتضی رفتیم دنبال رامین و پدرش که ببریمش بیمارستان ُساعت ۳ نوبت عمل داشت
ساعت۱۱
ما تو محله کشاورزیم از درد سر دنبال رامین گشتن تو خونه خودشونُ خونه مادربزرگش و پارک محل که بگذریم خانم ابراهیمی زنگ زد و گفت بیمارستان بدون شتاسنامه پذیرش نمی کنه با رییس بیمارستان هم حرف زده بود به هر شیوه ای که میدونستیم متوسل شدیم زنگ زدیم به دوست واشنا که شاید فرجی بشه که نشد
رامین رو بعد از چند بار متراژ کردن محل تو پارک پیدا کردیم موهاشو با اب به قول خودش فشن کرده بود لباسهاشو تو همون پارک تنش کردیم ولی راضی نشد کلاه سرش بذاره(اخه موهاش خراب میشد)
ادامه مطلب ...برداشت اول
باید دیروز می بودید و رامین رو می دید، هر لحظه ای که با اون بودیم برای ما سرشار از شادی و خاطره بود....
قرار بود رامین رو به علت مشکلات تنفسی و سرماخوردگی، ببریم پیش یک متخصص اطفال تا برای عمل چشمش تاییدیه بگیریم و یک چکاپ عمومی بشه. صبح که رفتیم دنبالش با ما نیومد، گفت می خوام برم مسجد، کلاس دارم. ما مونده بودیم مات ومبهوت، هر چی هم میگفتیم تو رو به عنوان نماینده بچه ها میخوام ببریم بیمارستان کودکان، قبول نمی کرد که نمی کرد، تا اواخر کلاس منتظر موندیم تا راضی شد با ما بیاد.
برداشت دوم
سوار ماشین عمو احمد شدیم. براش دو تا کتاب برداشتیم تا داخل ماشین بخونیم. اصرار داشت کتاب ها رو بده به من، مال خودم باشه. گفتیم باشه مال خودت. هر دو تا شعر بود، شروع کردم به خوندن یکی از کتاب ها، گفت آهسته بخون، من هم می خوام تکرار! مصراع مصراع می خوندم و رامین عزیز با آرامش نشسته بود و تکرار می کرد. علاقه خاصی به شعر داره.
برداشت سوم
یکم که گذشت دیدیم رامین داره زیر لب چیزی می خونه، گفتم رامین چی میخونی؟ می شه برای ما بلند بخونی؟
خیلی با احساس شروع کرد به خوندن آوازی که داشت زمزمه می کرد. گقتم رامین اجازه می دی صدات رو ضبط کنم؟ خوشحال شد.
دوبار گوشیمن زنگ زد (یکیشون زهرا امیر بود)، هر دو بار گفت گوشیت رو بده به من و شروع کرد به خوندن، خیلی جالب بود هر باری که می خوند مثل همون دفعه اول پرشور و احساس بود! انگار هر آدمی براش یک مفهوم متفاوتی داشت، برای هرکسی یک احترام خاصی قائل بود (چیزی که ما بزرگترها به راحتی فراموش کردیم) این رو چندبار دیدیم، یکبار دیگش هنگامی بود که پس از خداحافظی ما با خانم افشاریان (از کارمندان بیمارستان) بهش دست داد. ازخانم دکتر هم که خداحافظی کردیم؛ همین کار رو کرد، خیلی راحت و بی هیچ ادعایی دستش رو برد جلو و دست داد.
برداشت چهارم
دیروز فهمیدیم رامین علاقه خاصی به کتاب داره. اون دوتا کتاب داخل ماشین رو که یادتون!... اتاق خانم افشاریان که رفتیم، وقتی صحبتمون تمام شد دیدیم رامین داره یک کتاب رو ورق می زنه، گفتیم رامین این کتاب مال شما نیست. با بی میلی کتاب رو گذاشت روی کتاب های دیگه. خانم افشاریان کتاب روبه رامین هدیه داد و اون خیلی خوشحال شد.
در طبقه پایین بیمارستان، نزدیکی پذیرش یک نمایشگاه کتاب برقرار بود، رامین شروع کرد به اصرار که عمو احمد برام کتاب بخر!......
سه نفر از دوستان فیسبوکی به جمع معلم ها پیوستند : عمو احمد ، عمو محمدرضا و خاله هنگامه ی عزیز
................................
امروز تعداد دانش اموز ها زیادتر از همیشه بود ، به دلایل مختلف از جمله اینکه صبح رفتیم در تک تک خونه ها و صداشون کردیم، دوم اینکه دوجلسه است که بهشون دفتر دادیم و به قول خودشون بهشون مشق میدیم و این خودش واسشون انگیزه ایجاد میکنه (به خاطر دفتر و مشق نوشتن هم که شده میان !)
خاله پریسا و خاله شیما و عمو احمد رفته بودن دنبال بچه ها و من و خاله زهرا توی مسجد بودیم ، پیشنهاد دادم به جای انتظار کشیدن ، ورزش کنیم ! هم اینکه واسه سلامتیشون خوبه و هم تخلیه انرژی بشن و دیگه کلاس رو روی سرشون نزارن ! حرکات کششی انجام دادیم و دراخر هم عمو زنجیر باف بازی کردیم (با صدای چی؟ میو میو !)
که یهو سر و کله ی خانم ایزدی پیدا شد و بچه هارو دعوا کرد که بشینین شما اومدید اینجا فقط سواد یاد بگیرین !!! بدون توجه بهش گفتم بچه ها بیاید نقاشی !!! (مثه همیشه دورم جمع شدن)
امروز بعد از مدت ها (سه ماه) ایرج اومده بود (تو پست های قبلی توضیح دادیم که چی شد دیگه نتونست بیاد ، امروز با دیدنش واقعا خوشحال شدیم )
پنج تا شاگرد جدید هم اومده بودن (ارش ، رعیمه و گلناز و چند نفر دیگه)
یکی از بچه های جدید یه سری مداد رنگی رو توی کلاهش قایم کرده بود ، وقتی که فهمیدم؛ با یه سری بازی و شعر ، خودش رفت گذاشت سرجاش ! بعد از چندین دقیقه ، امید به گوش خانوم ایزدی رسونده بود و ایشون اومدن کلی دعوا راه انداختن که ما بچه دزد رو راه نمیدیم !!! بردمشون اونطرف تر باهاشون حرف زدم و گفتم ما اومدیم اینجا مفهوم همین چیزا رو با بازی و شعر وووو بهشون یاد بدیم ، گفت باشه پس دیگه نمیام اما حدودا نیم ساعت بعدش یکم کلاس شلوغ شد (بچه های مهد ) داشتن بازی میکردن و عمو احمد بالای سرشون بود که دیدم خانوم ایزدی یهو اومد و شتتتتتتترق زد تو گوش یکی از بچه ها ! اروم زد اما !!! خیلی عصبانی شده بودم و محترمانه از فضای مهد بیرونشون کردم (عمو احمد که همینطور هاج و واج مونده بودن!!!)
بهانه گیری های خانوم ایزدی واقعا قابل تحمل نیست ، به یکی از بچه ها (امید) گفته که هرکی اذیت کرد بیا به من خبر بده تا بیام حسابشو برسم !! خیلی سعی کردم با امید به این توافق برسیم که خبرکشی کار خوبی نیست اما متاسفانه نشد چرا که تشویق های پوچ خانوم ایزدی انگار کارساز تره ! (امیدوارم به کمک معلم های دیگه یه راه حلی برای این موضوع پیدا کنم ! )
راستی امروز به بچه ها شیر و کیک هم دادیم :)
چند روزه قراره برای بچه ها کفش خریده بشه ، امروز خانوم ترحمی خودشون بودند ، روز هایی که خانوم ترحمی خودش هست ، بیشترِ بچه ها میان کلاس (نمی دونم چرا اینجوری هه ) ، من هم وقتی دیدم خیلی هاشون اومدند با خط کش اندازه پای بچه ها را گرفتم تا براشون کفش بخریم .
بعضی هاشون که حداقل یه کفش داغون داشتند که اندازه شون بود ، شماره همون کفش را نوشتم ، و پای بقیه که کفش های بزرگ تر از پاشون پوشیده بودند و یا کفش نداشتند را با خط کش اندازه گرفتم و اندازه شون را به سانتی متر یادداشت کردم .
هر وقت میرفتم دنبال بچه ها ، به این فکر میکردم که اینا با این وضع که در و پنجره خونشون شیشه نداره ، چجوری زندگی میکنند ؟!
اون هم با این زمستون و هوای سرد !!!
یه بار به ذهنم رسیده بود که شاید اصلا شب نمی خوابند .
امروز با خانوم نقدی و آقای پلیانی رفتیم دنبال بچه ها ؛ جلوی خونه ی رامین بودیم ، یه پسره اومد و با من صحبت کرد ، در مورد اینکه وضع مالی خونواده رامین خیلی خرابه و از این حرف ها ؛ اون میگفت اینا اصلا شب ها نمی خوابند !!!
از سرما شب ها نمی خوابند ! به جاش صبح تا ظهر خوابند !!!
----------------------------
خانوم نقدی میگفت بچه ها یکی از دخترها را اذیت میکنند ، بهش میگن معتاد !
بچه ها گفته بودند پدرش و خاله اش معتادند و خودش هم " حَب " میندازه !!!
خانوم نقدی بعید میدونست حرف بچه ها درست باشه ، ولی من بعدش فکر کردم ، شایدم برای تحمل سرمای شب این کار را میکنه !
چرا بچه ها به بقیه چنین چیزی نمیگن ؟
به هرحال به نظر من باید پیگیری کنیم ببینیم راسته یا نه ، اگه یه دختر بچه تون اون سن و سال معتاد بشه ! واقعا معلوم نیست سر آینده اش چی بیاد !!!
در گذشته ای نه چندان دور نشسته بودم و خدا خدا می کردم!
خدا را می خواستم، حضورش را، آثارش را!
نعمت های اطراف من زیاد بود،
خانه ای داشتم، خانواده ای، پدری، مادری، خواهر و برادری، دلگرمی های بسیار...
دانشگاهی می رفتم، ورزشی می کردم و ...
دوستانی داشتم که لحظات خاطره انگیزی را برایم به ارمغان آوردند...
نفس می کشیدم و می گفتند زندگی می کنی!
روز به روز پیشرفت های فردی داشتم که دیگران را بیشتر از خودم راضی می کردم،
راضی از اینکه به ایده آل های بشر امروز نزدیکتر می شوم،
در آینده ای نه چندان دور مدرکی، اسم و رسمی و...
*
اما انگار همواره گم شده ای داشتم...
رسالتم را دراین دنیا گم کرده بودم...
انسانیتم مجهول شده بود، مجهول تا بی نهایت!
خدا خدا می کردم و منتظر نشسته بودم!
در انتظار بی تلاش، چیزی وجود نداشت!
*
اندکی برخاستم، هستی هم برخاست،
شروع کردم به دیدن، دیدن آن چیزهایی که تا به حال ندیده بودم،
دنیایی بس شگرف که از دیده ها پنهان است!
چشمانی می خواهد و دلی مشتاق!
ذوقی می خواهد و شوری عصیان!
*
کودکان این سرزمین چندان هم پنهان نیستند!
*
تنها دلی آگاه می خواهد.
حال کمی آن ها را می بینم، می شنوم، حس می کنم...
همین اندک هم برای من به اندازه یک دنیای بی وسعت معنی دارد!
کاسه دلم کوچک است و طاقت این همه زیبایی را ندارد...
*
حال تنها دعایم این است بار خدایا سینه ام را برای دیدن این همه زیبایی فراخ گردان، لیاقتم ده که از آن ها بیشتر بیاموزم....
آن ها فرشتگان تو بر روی زمین اند، برای نشان دادن وسعت بی کرانه حکمت تو....
امروز با عمو مرتضی رفتیم تا هم رامین رو به خاطر مشکل عصبی اش ببریم دکتر و هم براش کفش بخریم.
رامین چند سال پیش وقتی کوچیکتر بوده(البته به گفته مادرش)از پشت بوم میفته و سمت راست بدنش تقریبا فلج میشه.
براش یه جفت کفش نو خریدیم البته امیدواریم که کسی ازش نگیره و نفروشه و دود نکنه بره هوا!!..
اونم پالتو منه تنش :) (عکسش تو پست قبلی هست ) امروز همه یه عالمه به ما حس خوبی دادن. اول از همه دکتر پیام ساسان نژاد متخصص مغز و اعصابه که وقتی صبح رامین رو بردیم پیشش واسه ویزیت، هم خیلی مهربون بود هم از مکث های یهویی توی حرفاش معلوم بود خیلی داره توی انتخاب کلمه هاش دقت می کنه که رامین از چیزی نترسه. بعدش نگهبانای بیمارستان خاتم الانبیان که وقتی واسه چشم رامین بدون وقت قبلی رفتیم اونجا به ما یه نامه دادن که دکتر متخصص رامین را ویزیت کنه. بعدش هم یکیشون اومد و خیلی یواشکی یکم پول در حد وسع خودش به عمو مرتضی داد.
البته دیگه آخرش یه ذره دلنگرانی هامون با فهمیدن این نکته که رامین باید چشمشو عمل کنه زیاد شد، مخصوصا که پول عملش 450 تومن می شه و برای انجام عمل هم رضایت پدر لازمه. حالا تا اینجا که باباش قول داده بیاد و امضا کنه و مامانش هم قول داده هر شش ساعت یک بار قطره توی چشمش بریزه، اما از حرف تا عمل ...
+خاله پریسا
یکشنبه عکس رامین را که به علت نداشتن کفش نمی تونست بیاد کلاس و میخواست پابرهنه بیاد کلاس را روی این وبلاگ و فیس بوک خانه ی علم گذاشتیم .
یکی از دوستان خیر مقداری پول به حساب خانه ی علم ریختند تا برای رامین کفش بخریم .
امروز خاله پریسا رامین را به خاطر مشکلی که داشت بردند بیمارستان قائم (عج) تا دکتر ویزیتش کنه ؛ ایشون امروز برای رامین کفش خریدند اما تنها رامین نیست که مشکل نداشتن کفش و لباس داره ، بیشتر بچه های کلاس همین مشکل را دارند .
بقیه بچه ها که کفش دارند ، کفش خودشون نیست ، از دوستشون ، خاله شون ، یا یکی دیگه میگیرند و میان کلاس ؛ تازه اون کفشها هم اصلا مناسب این فصل نیست !
قراره انشاا... هفته آینده با کمک هایی که شده و میشه برای بقیه بچه ها هم کفش خریداری بشه .
اگرچه دوستان کمک میکنند ولی باز هم مشکل بچه ها زیاده ، هنوز بخاری نداریم ، مشکل مکان هم که هنوز پا برجاست .
منتظر کمک های شما دوستان ، هستیم ...
در ادامه :
رامین در بیمارستان ...
---
پاسخ: دوست عزیز، این بچه ها از نظر ما اونقدر بزرگ و زیبان، که ما در برابر اون ها فقیریم، اونا معلم های ما هستند...
اعلام می کنیم:
اول اینکه این بچه
ها هیچ فرقی با بچه های دیگری که دور خودتون می بینید، از نظر ما ندارند و
اونا خواهر و برادر و حتی برای برخی از ما فرزندان مون هستند. ما عکس بچه
های خودمون رو می گذاریم در خونه علم مجازی خودمون. شما اومدید به خونه ما و
دارید عکس بچه های ما رو می بینید و این کم لطفیه که از ما بخواهید فرشته
های خونه مون رو که اینجا رو برای اونا درست کردیم، توی یه گنجه پنهان
کنیم. ما از این جهت عکس این بچه ها رو می گذاریم که اینا همون بچه هایی
اند که خیلی از ماها تو روز مرگی هامون از کنارشون رد میشیم، بدون اینکه
بدونیم وجودشون چقدر خدایی و ملکوتیه.
دوم اینکه ما اینجا هستیم تا
دنیا این بچه ها رو ببینه و اعلام می کنیم به دنیا که این بچه ها تنها
نیستن و ما کنارشون هستیم تا در تنهایی خودشون مبادا سر از راهی در بیآرن
که جامعه خواب ما غلامرضا خوشروها و خورشیدها و... رو به اون راه فرستاد و
بعد در سنگدلی تمام حکم مرگ شون رو صادر کرد و در اعدام شون خندید. ما
اینجا هستیم تا بگیم نمی خوایم بچه های تنهای این سرزمین در نبود ما هم
صحبت مواد فروش محله شون بشن و نمی خوایم فردا معتاد یا بزهکاری باشن که به
ما بگن وقتی بچه بودیم کجا بودید و چرا نیومدید دستمون رو بگیرید.
سوم
اینکه داوطلب های ما عمر و وقتشون رو عاشقانه برای این بچه ها می گذارن تا
یه روزی اونا رو در بلندترین قله های افتخار برای این سرزمین ببینند. چرا
که ایمان داریم اینها کودکانی هستند که این سرزمین مال شونه و برای اوناست و
یه روز همین ها این سرزمین ویرانه رو که دیگران برای ما به میراث گذاشتن،
خواهند ساخت و آبادش خواهند کرد. ما ایمان داریم که آینده ایران با این بچه
ها زیبا خواهد شد.
چهارم اینکه سراسر وب پر است از عکس های رنج و
تنهایی کودکان و حال آنکه در خانه ما تنها تصویر شادی کودکان را به نمایش
می گذارند چرا که اینجا دانشجویان داوطلب ایرانی کمر همت بسته اند تا اشک
کودکی در نبودشان بر زمین نغلطد.
آخر اینکه ما عکس این بچه ها رو برای
این نمیذاریم، که ترحم کسی رو جلب کنیم و کمک بخوایم، بلکه این ماییم که به
این خونه و حضور در کنار این بچه ها نیاز داریم.
این بچه ها عین زیبایی اند و عکسشون رو به این دلیل میذاریم...
---
ما اعلام می کنیم که فال فروش سر چهارراه، دختر ماست، پسر ماست و به ترحم
هیچ کس نیاز نداره... اون فقط و فقط به یه چیز نیاز داره... به عشق، به
مهر، به محبت، به خواهری و برادری، به پدر و مادر، به من و تو، به ما، به
برابری، به عدالت... و اینا همه اش در یک چیز خلاصه میشه: انسان عاشق.
(مرتضی کی منش)
هیچ عنوانی واسه این مطلب نتونستم انتخاب کنم ...
حرف خاصی هم ندارم ، ینی حرف خاصی نمی تونم بزنم ...
امروز یه عکس گرفتم ...
از رامین ...
اون خورده گچ ها که زیر پاشه ، گچ نیست ! یخه !!!
تمام کوچه یخ زده ، تمام کوچه !
من رفتم دنبال بچه ها ؛ هیچ کدوم را درست نمیشناسم و خونه شون را درست بلد نیستم ، فقط خونه ی رامین را بلدم .
رامین خیلی پسر خوبی هه ، بیشتر از بچه ها دیگه دوستش دارم ، اهل دعوا و زد و خورد و فحش دادن نیست ؛ معمولا من با رامین میرم دنبال بچه ها ؛ جدیدا درسش را هم جدی گرفته و خوب به درس گوش میده .
امروز هم خیلی دوست داشت بیاد کلاس ...
ولی خب ، نمی تونست ...
چون کفش نداشت !
یه چند قدمی هم اومد ...
رو همین برف ها ! پای برهنه !
ولی من برش گردوندم خونه .
تو عکس داره میخنده ، چون فکر میکرد من میذارم پا برهنه دنبالم بیاد و بیاد کلاس .
بعدش مادرش را دیدم ، میگفت رامین گریه میکنه ؛ میگه مامان برام کفش بخر میخوام برم کلاس .
مادرش میگفت نداریم بخریم ؛ داداش رامین (پوریا ) هم کفش های خاله اش را پوشیده بود ...
یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه !!!
موضوعات و فعالیت های مورد بررسی
1) کارگاه یک ساعته روش تدریس برای معلمین با حضور یک خانم معلم
2) نیازسنجی و بررسی زمینه های فعالیت اعضا جدید
3)بررسی زمان و محتوای برنامه نهار دانش آموزان
مکان:دفتر جمعیت امام علی (ع)
زمان:جمعه 8 دی، ساعت 8:30 الی 11
تا صبح برف میومد، زمین ها یخ زده و خیابون ها پر از گل (مخصوصا اون محله که روزه روزش هم گل و شل بیداد میکنه) ، رفت و امد بچه ها ممکنه واسشون مشکلی ایجاد کنه ، بنابراین با توافق معلمین ، متاسفانه کلاس های امروز کنسل شد .
برف بازی خوش بگذره !!!
فک میکنید با این برف مشهد فردا بشه رفت خانه علم؟!
شده عصر یخبندان :))
البته عشق، برف و کولاک نمیشناسه
فقط امیدوارم مشکل مسجد حل شه و خادم مسجد راهمون بده، وگرنه مجبور میشیم هیزم جمع کنیم و کلاس ها رو وسط کوچه بپا کنیم !
راستش نظر سنجی قبلی را خیلی زود گذاشتم .
به هر حال ؛اون قالب عوض شد (چون بعضی ها گفتند مث کشتی نوحه ! )
به نظر شما این یکی چطوره ؟
هم میتونید ببا کلیک تو این نظر سنجی شرکت کنید ، و هم میتونید کامنت بذارید .
مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان!
زمینش را، خورشیدش را، ابر و باد و بارانش را،
گل رز و کاکتوسش را،
کهکشانهایش را، نور زیر ماهش را،...
به همه هدیه کرده است!
زمانی یا شرطی برای هیچ چیزی قائل نشده است!
حتی عشقش را در وجود تمام موجودات قرار داده است!
حضورش را هم درهمین حوالی حس می کنم، درنزدیکی های رگ گردنم!
او می بخشد بی هیچ کم و کاستی، با افتخار هم می بخشد.
....
اما گویی من فراموش کار شده ام! ذهنم را، خاطرم را، چیزی پاک کرده است!
در هر هنگامه ای فراموشی با من همراه است.
در هر لباسی، در هر موقعیتی با من همراه است.
چه هنگامی که مدیری می شوم و چه هنگامی که خادم مسجدی می شوم!
....
به خانه خدا آمده ام تا پذیرای میهمانان او باشم، تا دوستانی جدید پیدا کنم، دوستشان بدارم و دوستم بدارند.
از کودکان استقبال کنم و همراه معلمانشان آن ها را در آغوش کشم.
برای آن ها مادری، مادربزرگی مهربان باشم!
نوه ام را برای بازی با آنها تشویق کنم، درهمه حال، درهر گذرگاهی!
آن ها را به اتاقی راه دهم که تمیز است وگرم، نه نمناک و سرد!
بر فرشی بنشینمشان که خودم یا نوه ام می نشیند، نه بر پلاسی!
....
عشقم را نثارشان کنم تا آن ها نیز عاشقم شوند، تا جهان بشکفد و نور زندگی درهستی جاری شود.
چرا که نیازمندم، نیازمندم چون خدا نیستم!
(دل نوشته ای خطاب به خادم مسجد خانه علم قلعه ساختمان، که امروز به جبر کودکانمان را به فضای مسجد راه نداد، و آن ها را رهنمون اتاقی کوچک، نمناک و بدون وسیله گرمایش کرد)
امروز خانوم ایزدی (خادم مسجد) بالاخره کار خودشو کرد و ما را داخل مسجد راه نداد .
چند روزی میشه خانوم ایزدی گیر های معنی داری میده ؛ دیروز هم روحانی مسجد با من صحبت کرد ، از حرف های روحانی میشد فهمید که چرا خانوم ایزدی نمیذاره کلاس ها تو مسجد برگذار بشه .
معلوم شد خانوم ایزدی میخواد برای اینکه اجازه بده کلاس ها تو مسجد برگذار بشه ، یه پولی از ما بگیره .
روحانی مسجد به من گفت : از نظر مسئولین و بزرگان مسجد ، هیچ اشکالی نداره که کلاس ها تو مسجد برگذار بشه ، فقط شما باید خانوم ایزدی را راضی کنید !!!
گفتم : یعنی یه پولی چیزی بهش بدیم؟
گفت : هرجور خودتون میدونید ! باید راضیش کنید تا اجازه بده .
این درِ اتاقی هست که از این به بعد کلاس های ما اونجا برگذار میشه !!!
یه اتاق یه گوشه مسجد بود ، گفت برید اونجا کلاستون را برگذار کنید .
این هم داخل اتاق !
امروز من رفتم دنبال بچه ها، عمدا همه شون را صدا نکردم تا کلاس خیلی شلوغ نشه و تو همین اتاق
کوچیک بشه کلاس برگذار کرد ؛ ولی باز هم اصلا راحت نبودیم .
اگه همه بچه ها بیان کلاس !!! ...
بیش از 20 نفر دانش آموز ؛ و 3 چهار نفر معلم تو یه اتاق 3در4 !!! ...
به نظر من اصلا امکان نداره بشه این کلاس ها را اینجا برگذار کرد.
اتاق واقعا کوچیکه ، بخاری نداره (جا بخاری داره ، ولی بخاری نداریم که نصب کنیم ) .
دیوار ها و کف اتاق به شدت نم داره !!!
فرش درست و حسابی هم نداریم پهن کنیم . مجبوریم از همین فرش ها استفاده کنیم .
برای حل مساله ی مکان ؛ باید یه جلسه تشکیل بشه و همه ی اهالی خانه ی علم ؛ باهم مشورت کنند و یه راه حل درست و حسابی پیدا کنند .
فکر نمیکنم جایی بهتر از این مسجد برای تشکیل کلاس ها پیدا بشه.
امیدوارم زود تر بتونیم این مشکلات را حل کنیم .
----------------------------------------------------------------------------
در ادامه :
1) تو تعمیرگاه دیدم با اجاق معمولی یه بخاری درست کرده بودند !
اگه بخاری جور نشد ، مجبورم خودم دست بکار بشم و یه بخاری درست کنم !
امروز واسه خاطر اینکه خاله مهتاب نیومده بود من با گروه پیش دبستانی ها کار کردم.
یک شعر حفظ کردیم
وقتی زمستون می یاد یخ میزنه خیابون مثل گلای سفید برف میاد از آسمون
صدای باد و طوفان تو کوچه ها میپیچه قار و قار کلاغها تو گوش ما میپیچه
درختای خشک و زرد از ترس باد میلرزند پرنده های کوچک از تاریکی میترسند
خورشید گرم و روشن قایم میشه تو ابرا یخ میزنه ستاره تو آسمون شبها
هیچ کدوم از بچه ها نتوانستند مثل ابولفضل شعرو حفظ کنند البته یکی از بچه هایی که تازه اومده بود که اسمشم خاطرم نیست حفظ شده بود اما نه به خوبی ابولفضل.
امروز کاملا به حرف یکی از استادای زبان رسیدم
(خیلی سخته و باید حواست بسیار جمع و کاملا مسلط باشی تا بتوانی به بچه هایی که بار اول گفته ی تو رو حفظ میکنند مطلبی رو درست یاد بدی)
امروزم من چند باری گفتم(صدای باد و بارون میپیچه تو کوچه ها) و به سرعت اصلاح کردم اما ابولفضل تا آخر هی جابه جا میگفت مثل بار اول من.
آخرش تصمیم گرفتم از روی کتاب بخوانم
وقتی میگفتم کی یاد گرفته بخوانه و ابولفضل میخواند موقعی که یک قسمتشو فراموش میکرد و من باهاش میخواندم میگفتش نه تو نخوان
وقتی هم گوش نمیکرد ازش خواستم موقعی که دوستاش میخوانند اشتباهاشون رو بگیره
و وقتی که من وظیفه ی اونو انجام دادم بهم تذکر داد که این مسولیت منه
و آخرش رو هم که عمو مسعود گفت
موقعی که با خواست خودش واسه بقیه خاله ها و عموش شعر رو خواند
بی نهایت ذوق زده شده بود
یک چیز دیگه
موقعی که رفتم کلاس یکی از بچه ها چشمامو میخواست بگیره که واسه خاطر عینکم دستش رو گذاشت رو گونه هام با این حال نتوانستم ببینمش و فکر کردم امیده
علی بود یکی از بچه ها که فکر کنم همه ی خاله ها دوستش دارند
واقعا دوست داشتنی اند
برای چندمین بار این بچه منو اینوجور کرد !!!
امروز بعد از کلاس وقتی ما داشتیم در مورد گروه بندی بچه ها صحبت میکردم ؛ اومد و یه شعر خوند .
شعری که چند دقیقه پیش خاله زهرا بهش یاد داده بود !!!
تو اون شلوغی حفظ کردن یه شعر ، اون هم تو اون زمان کم ؛ نشون دهنده ی هوش و استعداد این بچه است ...
از من تو اون کلاس میپرسیدن اسمت چیه ؟ بس شلوغ و پرسر و صدا بود اشتباه جواب میدادم !!!
ولی اون بچه واقعا راحت شعر حفظ میکنه !!!
(حیف شد ، نتونستن عکسش را بذارم ؛ ولی تو فیس بوک خانه ی علم هست میتونید ببینید .)
رامین یکی از بچه هاست که سه ماه پیش که کلاسها شروع شده بود خیلی نمی تونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه حتی خیلی از مفاهیم رو نمی دونست چند جلسه ای باهاش رنگها رو تمرین کردیم تو الگو یابی هم خیلی مشکل داشت راستش بعضی وقتها حتی نا امیدم میکرد
گذاشته بودیم تو گروه پیش دبستانی ها ُامروز خانم مولایی گفت رامین تو گروه شما باشه
کتابو باز کردم یه تمرینو براش توضیح دادم ازش خواستم انجام بده باورتون نمیشه
با چه دقتی تکلیفشو انجام میداد هر یه تمرینی که انجام میداد میگفت خانم خانم درسته؟
وبعد که من میگفتم افرین درست انجام دادی کلی ذوق میکرد از شدت خوشحالی مدام میپرسید برم به خانم مولایی نشون بدم. وقتی کتابشو برد خانم مولایی هم خیلی تعجب کرد
یاد حرف یه معلمی افتادم که میگفت< من تو کلاسهام نگاه میکنم کدوم بچه ها با استعدادند وقتم رو ی اونها میذارم بقیه رو رها میکنم به حال خودشون>امروز با خودم فکر کردم اگه ما هم این کارو میکردیم امروز نمیتونستیم این برق رو تو چشمهای رامین ببینیم
فقط کاش یه عکس از کتاب رامین میگرفتم تا شما هم مثل من کیف میکردید
ادامه مطلب ...خاله ثمین و عمو مسعود رفتن دنبال بچه ها تا بگن خواب بسه پاشین بیاین مدرسه (خواب مجاز از فروش ، مصرف ، و کلهم فعل های مربوط به مواد ! )
و من مثل اغلب اوقات ترجیح دادم توی مسجد بمونم ، هم اینکه بچه ها نباید تنها میموندن (احتمال گیر های مضاعف خادم مسجد)! از طرفی ارتباطی که قبل از شروع کلاس با بچه ها برقرار میشه ، اعم از چطوری خوبم و این حرفا ! و از اون مهم تر پرسیدن در مورد خانوادشون (البته خیلی غیر مستقیم) ، بسیار موثره .
امید طبق معمول شیطونی میکرد (کلاه کاسکت عمو مسعود رو برداشته بود :دی) ، داشتم با تک تکشون حرف میزدم، بخصوص با فاطمه که امروز داداش کوچیک ترشو اورده بود که به من نشون بده که بگم میتونه بیاد یا نه ـفاطمه تازه اومده ، به مادرش ۲۰ ماه حبس خورده که نزدیک یک سالش گذشته و توی این مدت هم بچه ها ندیدنش_ احساس میکنم توی همه ی دانش اموز ها فاطمه نیاز به مراقبت ویژه تری داره (از نظر احساسی و تامین محبت) ، نمیدونم یه دختر ده ساله چه جوری میتونه نقش مادری و بازی کنه که خودش مادری بلد نبوده ! شخصیت آرومی داره ، اومده که واقعا درس یاد بگیره! خدارو شکر از همون روز اول (دو جلسه قبل) ، صمیمیت بسیار خوبی باهم داشتیم ، و فک میکنم یه کوچولو وابستگی ایجاد شده که سعی میکنم مهارش کنم تا ضربه نبینه (از طرفی دلمم نمیاد ) ، با این حساب فاطمه الان تو کلاس خاله زهراست و هر از چندی میاد میگه خاله میشه منم بیام پیشِ تو ! تو این فکرم که بره تو کلاس عمو مسعود (خوشبختانه مسعود داره خیلی خوب پیش میره و حیفه که فاطمه توی کلاسش نباشه)
مشغول حرف زدن با بچه ها بودم که خانوم ایزدی(خادم مسجد) اومد، یکم نق زد مبنی بر اینکه کی توی حیات تُف کرده ! من به عنوان معلمشون از طرف بچه ها قول دادم که دیگه این کار تکرار نشه ! خانوم ایزدی که رفت (سکوت) بچه ها یکی یکی گفتن خاله به قرآن ما نبودیم و این حرفا ! دیگه کشش ندادم و گفتم باشه هرکی بوده لطفا دیگه تکرار نشه !
یکم که گذشت علی گفت خاله یه چیزی میشه بگم (علی، علی رغم شیطونی های خاصش ، پسر بسیار حرف گوش کنیه (معرفت بسیار بالا )، گفتم بگو، گفت میشه منو امید مسابقه ی بکس بدیم ، با تعجب پرسیدم بکس؟! مگه بلدین ؟! گفت اره خاله فلان و فلان و فلان ، یه نگاه تامل برانگیز به سمت حیاط (اتاق خانوم ایزدی) انداختم که علی گفت خاله مواظبیم دیگه ! گفتم خیله خب ! فقط تایم سی ثانیه ای ، خانوم ایزدی هم که اومد انگار نه انگار که مسابقه بوده ! امید با اون همه پرخاشگریش پیشنهاد داد یکی وایسه نزدیک در که اگه خانوم ایزدی اومد سریع خبر بده !!! زهرا یه کتاب علوم از تو کمد برداشته بود و واسه خودش داشت نقاشی میکشید ! و کتاب و به کسی نمیداد ! (البته منم تلاشی واسه گرفتنش نکردم)
خلاصه رفتیم پشت پرده (مسجد قسمت خانوم ها) ، یه فرش دو در سه رو انتخاب کردیم به عنوان رینگ ! با اوکی دادن من شروع شد و تا جای که جا داشت همو زدن ! علی فقط بکس بود اما امید نامرد لگد هم میزد ! خلاصه سه تا تایم رفتیم و هردفه بهشون میگفتم فقط مسابقه است! لطفا همو نکشین و بدون خون و خونریزی باشه (از اون طرف هم به علی یاد آوری میکردم که یه استقلالی نباید ناجوانمردانه بازی کنه) به امید هم به روش خاص خودش میگفتم !
ملیکا (دم در وایساده بود)، جیغ زد گفت داره میاد داره میاد(منظورش خانوم ایزدی بود!) ، امید و علی خیلی تعجب برانگیز وسط تایم سوم دوییدن طرف من نشستن ، بقیه بچه ها هم دورم حلقه زدن ، زهرا دویید کتاب و داد به من گفت بخون بخون!) ، نمیدونم شاید این لحظه رو فقط کسایی بتونن درک کنن که با اون بچه ها بودن ؛بچه هایی که خواهر خودشون و تا حد مرگ میزنن با این توجیه که خواهر خودمه ، بچه هایی که از کوچیکی تو مواد غرق شدن ، نمیدونم ولی این حس قشنگ بود، فوق العاده بود که همه شون برای شاید 30 الی 40 ثانیه انقدر اروم شدن که ... ! اینکه اونا تونستن درک کنن که من اونجام چون دوستشون دارم چون به فکرشونم و اینکه خانوم ایزدی ممکنه عصبانی شه و کاری کنه که ما دیگه نتونیم بریم اونجا ، فوق العاده لذت بخش بود ، برای اولین بار دیدم و لمس کردم که این بچه ها مفهوم اتحاد و فهمیدن.
دیگه کم کم عمو مسعود و خاله ثمین و بچه های دیگه اومدن؛
و این بُکس رازی شد بین من و بچه ها
ادامه مطلب ...سلام بچه ها چند تا پیشنهاد دیگه برای عنوان:
از دل خوشی های کوچک تا فرداهای بزرگ
عادت سبز درخت
دست جادویی مهر
بودن ؛عشق و دیگر هیچ
کو کلید نقره ای درهای بیداری؟
ساقه های نور در تالاب تاریکی
به سوی روشن نزدیک
همهمه خوابستان
باید دوید تا ته بودن
احساس را به چراگاه تأمل ببرید
دوستهای خوبم لطفا هر چه سریع تر نظر بدید اسم پیشنهاد بدید یا حتی همین ها رو اصلاح کنید
از چهارمین جلسه حضورم تو خانه ی علم خیلی راضی بودم
صبح که رسیدم هنوز هیچ کس نیومده بود.
خودم تنهایی رفتم دنبال بچه ها ، کوچه مثل روز های قبل شلوغ نبود (چون زود رفته بودم ) .
وسطای کوچه دیدم جلو خونه ی علی چند نفر ایستادند که یکیشون یه میله آهنی دستشه ؛ اول یکم ترسیدم ولی بعد به رفتنم ادامه دادم .
بهشون که رسیدم ، اونی که میله دستش بود اومد سمتم ؛ میخواست بهم کراک بفروشه ، چندتا ماده مختلف هم پیشنهاد داد ، حتی گفت جا واسه کشیدن هم هست !!! (منظورش خونه ی علی بود !!! فک کنم از اقوامش بود ؛ میرند تو خونه ی علی میکشند ، قبلا هم دیده بودم معتادها میرند اونجا میکشند ) بعد علی منو دید و اومد منو معرفی کرد .
باباش وسط کوچه داشت با مسواکی ما به علی جایزه دادیم دندوناشو مسواک میزد !!!
از علی پرسیدم گفت : من مسواک زدم بعد دادم اون مسواک بزنه !!!
فاطمه از خونه ی علی اینا اومد بیرون ؛ فک کنم اون هم از اقوام علی باشه .
علی رفت مسجد ؛ من و فاطمه رفتیم دنبال بقیه بچه ها ...
رفتیم در خونه ی غدیر ، در زدم ، یه نفر معتاد ! با چشمای قرمز اومد بیرون و با اشاره گفت چی میخوای ؟
گفتم : معلم غدیرم ، اومدم دنبالش
یه پایپ تو دستش بود ، گرفتش سمت من ! و اشاره کرد بهش!
کر و لال بود ؛ با اشاره میخواست بهم شیشه بفروشه ؛ من هم با اشاره گفتم نمیخوام .
رفتم دنبال رامین ، در خونه شون در زدم ، مسواک به دست اومد بیرون ، گفتم : نمی خوای بیای کلاس ؟؟؟
با همون لهجه بلوچی گفت : دایی شما بِرو من مسواک بزنم بعد میام !!!
در ادامه :
- امروز به جای خاله پریسا که رفته مسافرت رفتم کلاس
- امید که خیلی پرخاشگر بود بهتر شده بود ، صبح یخورده خشن باهاش برخورد کردم ، واسه همین امروز خیلی بیشتر به حرفم گوش میکرد .
- ارتباطم با علی و آرش هم خیلی خوب شده ، کلا مث یه دوست بهم نگاه میکنند ، کلاس را بهم نزدند ، درس خوب پیش میرفت . (البته اگه کلاس های دیگه می گذاشتند !!! )
- خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه ها مسواک هاشون را دور ننداختند و دارند استفاده میکنند .
یه عکس هم از کلاس امروزم گذاشتم تو ادامه مطلب ...