«آن کودکان سرطانی می میرند
زیرا که هنوز کسانی هستند که عاشقانه اندک توان شبانه شان را برای عشرت
طلبی های این دنیای فرسوده که می پرستند، گذاشته اند. کسانی هستند که دلخوش
زر و زور بر این زمین چسبیده اند؛ کسانی هستند که خدای را تنها برای این
دیجور می خوانند تا نگه دارد این سرا پرده پاره ی وهم را بر سرشان؛ آنها می
خواهند و تقاص خواستن ها ماندن در این عالم است، تا کودکی در آن، سهم همه ی
فرسایش را، سهم همه ی رنج ها را به تن معصومش بدهد تا هرکس می بیند، بداند آن گونه مهتابی اثیری به این عالم نماند.
آن کودک، معلم توست تا از رنجش از غفلت خودت که این عالم را بی رنج فرض کردی برخیزی. برخیزی! آری دگرگونه برخیزی...
و اگر عالم ِ رنجی را برای کودکی و کودکی های این بشر نمی توانی تمام کنی، حداقل عالم ِ رنج خودت را در پیش خودت تمام کن؛
آن موقع است که این معلم کوچک، از مکتبش نتیجه گرفته و تو را به خدایت متصل کرده...»
(شارمین میمندی نژاد)