چهارمین جلسه ...


  از چهارمین جلسه حضورم تو خانه ی علم خیلی راضی بودم

 

صبح که رسیدم هنوز هیچ کس نیومده بود.


   خودم تنهایی رفتم دنبال بچه ها ، کوچه مثل روز های قبل شلوغ نبود (چون زود رفته بودم ) .



  وسطای کوچه دیدم جلو خونه ی علی چند نفر ایستادند که یکیشون یه میله آهنی دستشه ؛ اول یکم ترسیدم ولی بعد به رفتنم ادامه دادم .



    بهشون که رسیدم ، اونی که میله دستش بود اومد سمتم ؛ میخواست بهم کراک بفروشه ، چندتا ماده مختلف هم پیشنهاد داد ، حتی گفت جا واسه کشیدن هم هست !!! (منظورش خونه ی علی بود !!! فک کنم از اقوامش بود ؛ میرند تو خونه ی علی  میکشند ، قبلا هم دیده بودم معتادها میرند اونجا میکشند ) بعد علی منو دید و اومد منو معرفی کرد .

 

   باباش وسط کوچه داشت با مسواکی ما به علی جایزه دادیم دندوناشو مسواک میزد !!!


   از علی پرسیدم گفت : من مسواک زدم بعد دادم اون مسواک بزنه !!!


   فاطمه از خونه ی علی اینا اومد بیرون ؛ فک کنم اون هم از اقوام علی باشه .

    

    علی رفت مسجد ؛ من و فاطمه رفتیم دنبال بقیه بچه ها ...

 

   رفتیم در خونه ی غدیر ، در زدم ، یه نفر معتاد ! با چشمای قرمز اومد بیرون و با اشاره گفت چی میخوای ؟


  گفتم : معلم غدیرم ، اومدم دنبالش


  یه پایپ تو دستش بود ، گرفتش سمت من ! و اشاره کرد بهش!


  کر و لال بود ؛ با اشاره میخواست بهم شیشه بفروشه ؛ من هم با اشاره گفتم نمیخوام .


  رفتم دنبال رامین ، در خونه شون در زدم ، مسواک به دست اومد بیرون ، گفتم : نمی خوای بیای کلاس ؟؟؟


 با همون لهجه بلوچی گفت : دایی شما بِرو من مسواک بزنم بعد میام !!!




  در ادامه :

  - امروز به جای خاله پریسا که رفته مسافرت رفتم کلاس


  - امید که خیلی پرخاشگر بود بهتر شده بود ، صبح یخورده خشن باهاش برخورد کردم ، واسه همین امروز خیلی بیشتر به حرفم گوش میکرد .


  - ارتباطم با علی و آرش هم خیلی خوب شده ، کلا مث یه دوست بهم نگاه میکنند ، کلاس را بهم نزدند ، درس خوب پیش میرفت . (البته اگه کلاس های دیگه می گذاشتند !!! )


 - خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه ها مسواک هاشون را دور ننداختند و دارند استفاده میکنند .


یه عکس هم از کلاس امروزم گذاشتم تو ادامه مطلب ...





نظرات 9 + ارسال نظر
...الهام پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 15:12 http://ChandLahzeBia2.mihanblog.com

موفق باشی عمو مسعود ...

باور کن نوشته هاتون رو که می خونم با خودم می گم : کاش منم جا شما بودم ..

یه سرچ تو گوگل بزن ببین ماهشهر جمعیت امام علی داره یا نه .
میری عضو میشی اونجا فعالیت مینمویی ، انگار اینجا فعالیت نمودی !

الهه پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 15:30

افرین اقامسعود چه عکسه قشنگی حالا چی بهشون درس میدادین؟؟؟
الهی منم یه جایزه کوچیک وپرکاربرد روبیشتر ازیه جایزه بزرگ وبی خود دوست دارم
الهی کاش منم میتونستم کاری بکنم ترخدا اگه کاریم ازدسته من برمیاد بگین باور کنید بدون تعارف میگم هرکاری میتون اگه چیزی میخوان براشون بخرم وپست کنم به منطقتوناینوجدی گفتم

ممنون

بخوای کمک کنی میتونی ...

کوچولو پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 16:49

اینارو که میخونم خیلی تحت تاثیر قرار میگیرم

وای خداجون اینا دارن چه جوری زندگی میکنن
نمیدونم چی بگم

خود من هم الان یه هفته است تمام فکر و ذهنم شده اینا !!!

زهرا پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 16:50

چه سیاهی غم انگیزی...نوشته ات رو میخوندم و مدام چهره بچه ها جلوی چشمام بود...بچه هایی که توی این سیاهی ها بزرگ میشن..و با این سیاهی ها عجین میشن...چطور میشه انتظار داشته باشیم که نور بشن و بتابن؟؟
تو تموم این تاریکی ها خونه علم ما مثل یه ستاره داره میدرخشه...ستاره ای که هر روز داره پر نور تر میشه...

به یاری خدا هر روز پر نور تر و پر نور تر میشه !

ایشاا... درخشش بچه ها توی امتحانات تکمیلش میکنه .

خاله مهتاب جمعه 1 دی 1391 ساعت 00:35

هه هه هه
اگر کلاس های دیگه میزاشتن و خوب اومدی! حالا خوبه یه روز یکم بهم ریخته بود ! از این به بعد


واسه امید خعلی باحال بود میدونی خیلی اذیت میکنه حرکتت رو با این که قبول ندارم ولی تحسین میکنم!

اتفاقا دقیقا میخواستم بگم اگه خاله مهتاب میذاشت !!!

---------------------------------------------------------------
امید واقعا حقش بود !!!

دست آبجیش را پیچونده ، کله ی بچه رو زمین ، پاشو گذاشته پشت گردنش داره فشار میده !!!
اون طفلک هم گریه میکنه ، میگم ولش کن ؛ میگه به توچه ! آبجیمه !!!

اگه اون صحنه را میدیدی مطمئنا نظرت عوض میشد !!!

shima جمعه 1 دی 1391 ساعت 00:46

خیلی عالی است عمو مسعود، هزاران مرتبه شکر خدای بزرگ رو که خانه علم داره رشد میکنه، خیلی هم زیبا، با کمک همه شما عزیزان روز به روز هم تنومندتر میشه.

انشاا... به یاری خدا هر روز بهتر و بهتر میشه

خاله مهتاب جمعه 1 دی 1391 ساعت 15:04

میگم این جلسه خیلی ها نیومده بودن ها !

ماه پری! کشمیر! ابولفضل عزیزم که فک کنم رفته باشه گرگان (ایکون سبز!)

دلم میخواد هرجور شده نسترن(خواهر جواد و آرش) و بیارم تو راه


آره متاسفانه !!!

من فقط رو علی ، آرش و امید کار میکنم . کسی دیگه هم اومد مجبوره خودش را با ما پیش بیاره !!!

نسترن ؟

فک کنم همون بود ، خانوم نقدی میگفت قراره بعد از کلاس نیم ساعت بیشتر بمونه تا به خواهر یکی از بچه ها خوندن و نوشتن یاد بده .

خاله مهتاب جمعه 1 دی 1391 ساعت 15:07

راستی مسعود، موهات در چه وضعیتیه؟


جدی اصلن حواسم به شپش ها نبود البته خیلی هم مهم نیست میگن با چن تا شامپو اوکی میشه

من موهام کوتاهه ...

شما خانوم ها باید بپمواظب خودتون باشید

خاله ثمین جمعه 1 دی 1391 ساعت 22:07

عمو مسعود فکر کنم مشکل حل شد یاد گرفتم چطوری مطلب بذارم

خب الحمدلله که حل شد !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد