.....

 

  هیچ عنوانی واسه این مطلب نتونستم انتخاب کنم ...


  حرف خاصی هم ندارم ، ینی حرف خاصی نمی تونم بزنم ...


  امروز یه عکس گرفتم ...


 از رامین ...



  اون خورده گچ ها که زیر پاشه ،  گچ نیست ! یخه !!!


  تمام کوچه یخ زده ، تمام کوچه !


     من رفتم دنبال بچه ها ؛ هیچ کدوم را درست نمیشناسم و خونه شون را درست بلد نیستم ، فقط خونه ی رامین را بلدم .


    رامین خیلی پسر خوبی هه ، بیشتر از بچه ها دیگه دوستش دارم ، اهل دعوا و زد و خورد و فحش دادن نیست  ؛ معمولا من با رامین میرم دنبال بچه ها ؛ جدیدا درسش را هم جدی گرفته و خوب به درس گوش میده .


   امروز هم خیلی دوست داشت بیاد کلاس ...


   ولی خب ، نمی تونست ...


   چون کفش نداشت !


   یه چند قدمی هم اومد ...


   رو همین برف ها ! پای  برهنه !


   ولی من برش گردوندم خونه .


   تو عکس داره میخنده ، چون فکر میکرد من میذارم  پا برهنه دنبالم بیاد و بیاد کلاس .


   بعدش مادرش را دیدم ، میگفت رامین گریه میکنه ؛ میگه مامان برام کفش بخر میخوام برم کلاس .


  مادرش میگفت نداریم بخریم ؛ داداش رامین (پوریا ) هم کفش های خاله اش را پوشیده بود ...


  یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه !!!





نظرات 5 + ارسال نظر
زمین شور یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:07 http://zaminshoor.limooblog.com

همونجا که نشستی به زمین نگاه کن! زمین شور نمیخوای؟ _░▒███████ ░██▓▒░░▒▓██ ██▓▒░__░▒▓██___██████ ██▓▒░____░▓███▓__░▒▓██ ██▓▒░___░▓██▓_____░▒▓██ ██▓▒░_______________░▒▓██ _██▓▒░______________░▒▓██ __██▓▒░____________░▒▓██ ___██▓▒░__________░▒▓██ ____██▓▒░________░▒▓██ _____██▓▒░_____░▒▓██ ______██▓▒░__░▒▓██ _______█▓▒░░▒▓██ _________░▒▓██ _______░▒▓██ _____░▒▓██

س یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:23 http://seyedjalil.blogsky.com

سلام
تکان دهنده بود

فرزانه نقدی یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 22:54

اره طفلی رامین بعد از اینکه خانم ایزدی از کلاس بیرونش کرد من گفتم بره دمپایی هاشو تو حیاط بشوره رفتم براش دستمال بیارم که بعدش پاهاشو خشک کنه وقتی اومدم دیگه تو حیاط نبود
بعد کلاس که با خانم مولایی و مهتاب رفتیم خونه پوریا ورامین از رامین پرسیدم پس کجا رفتی؟گفت قفل در دستشویی رو نتونستم باز کنم برگشتم خونه
طفلی باچه ذوق وشوقی اومده بود کلاس

آره خیلی دوست داشت بیاد کلاس ؛ میخواست پا لخت بیاد ، من نذاشتم ، میخواستم بغلم بیارم کلاس ولی خب ترسیدم بخورم زیمن هر دومون داغون شیم .

خاله مهتاب یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 23:17

بعد از اینهمه اونجا رفتن و محکم شدن ، امروز با دیدن این صحنه بغض کرده بودم و هی خواستم بزنم زیر گریه! البته حال همه معلم ها همین بود، به خصوص بعدش که یه دمپایی کهنه و پاره پیدا کرده بود و خودش رو رسونده بود به مسجد ، ولی خادم مسجد راهش نداد و گفت که پاهاش و لباساش کثیفه ، خدایا حداقل کمکمون کن تا بتونیم یه ساختمون مجزا اجاره کنیم تا یکم از این مشکل ها کم تر شه

یک نفر برام یه پیام خصوصی گذاشته متن پیامشو برات میفرستم.

الهه دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 13:53

الهی بگردم چه شاده این گارواقعا روگج واستاده خیلی دردناک بود اگه حتی چیزیم نمینوشتین بدون شرح هم بود دردناک بود بابام میدونین همیشه چی میگه...میگه اونایی که امکاناتشون ازهمه کم تربرای درس خوندن بیشترموفق اندمنم مطمئنم این اقارامین دراینده یه دکتری میشه که بیا وببین!!!!خیلی ازدکترای ما توروستا زندگی میکردند

ایشاا...

چند روزه تو نخ رفتار رامین ام ، اون دیگه به عشق کیک و تغذیه ، یا بازی و شوخی نمیاد کلاس ، میاد که گوش بده و یاد بگیره .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد