من در وجود این بچه ها معجزه میبینم!


هر بار که میام یک چیزی برای من دارن!
امروز وقتی دست و پاهای یخ زده بچه ها رو دیدم،
وقتی دیدم که چطور مث پرنده های بی پناه به خاطر یه عده ....
حتی تو خونه خدا هم راه ندارن!،وقتی قفل در مسجد رو و لبخند های خانم ایزدی رو از پشت شیشه دیدم...
دلم میخواست بمیرم!حالم داشت از خودم برای این همه عجز و ناتوانی به هم میخورد!
درحالی که بچه ها داشتن بازی میکردن و هرکدوم یه ور میدوییدن،نشستم یه گوشه و مدام علامت سوالا تو ذهنم چرخ میخورد...
برای یک لحظه واقعا حس کردم به درد نخور ترین موجود دنیام...
یهو دیدم خواهر کوچولوی آرزو(اسمشو نمیدونم،توی عکسها هست کنار آرزو و زهرا) با اون صورت قشنگ و زیباش اومد و همینجوری بی مقدمه بهم گفت:
"...خاله منو بغل میکنی؟؟..."
و بعد دستاشو باز کرد و منو در حالی که هنوز تو شوک بودم و هاج و واج بهش نگاه میکردم محکم بغل کرد!
تا چند دقیقه منو بغل گرفته بود...
هیچی هم نمیگفت...

چیزی نمیتونم بگم...به اینکه کلمات خائن هستن و نباید بهشون اعتماد کرد ایمان دارم...
عظمت ها هرگز تو کلمات نمیگنجن!
من امروز عظمتی رو تجربه کردم تو آغوش این دختر!
چیزی شبیه مکاشفه!

(زهرا امیر)

نظرات 2 + ارسال نظر
نسیبه یکشنبه 24 دی 1391 ساعت 22:52

لطفا عاجزانه دعام کنید
امام رضا خیلی عنایت داره بهتون مطمئنم

elahe سه‌شنبه 26 دی 1391 ساعت 11:11

......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد