یک دلنوشت

اول سلام به همه دوستان همراه خونمون 

منم اومدم با اجازه دوستان یکم بنویسم.. 

یکشنبه خاله شیما بهم اس ام اس داد که فردا اگه میتونم بیام خونه علم.منم که خودم تصمیم داشتم برم و از بچه ها خداحافظی کنم و باهاشون برای آخرین بار تا وقتی که دوباره بتونم بیام ببینمشون و سعادت کنارشون بودن رو پیدا کنم باشم فرصت رو قاپیدم و گفتم آره حتما میام. خلاصه صبح پاشدم و با یه جعبه نارنجک(مشهدی را پاس بداریم!! حالا واسه روشن نمودن قضیه منظور همون نون خامه ای میباشد) و یه تعداد ابمیوه رفتم خونمون. 

 وقتی رسیدم با عمو مسعود و خاله شیما رفتیم دنبال بچه ها. خاله شیما تویه راه واسم توضیح داد که میخوایم با بچه ها صحبت کنیم در مورد رفتارهاشون و شیطنت هایی که اخیرا کردن و میخوایم باهاشون منطقی و آروم بشینیم و صحبت کنیم. من یکم شک داشتم که اروم دور هم بشینیم صحبت کنیم مگه میشه!!!ولی خب این هم یه راه حل بود چرا که نه!! امتحان کردنش خیلی هم خوب بود! 

با 16-17 نفر از بچه ها برگشتیم خونمون(اتاقمون) یکم که جو آروم شد و بچه ها ساکت شدن خاله شیما گفت امروز میخوایم با همدیگه صحبت کنیم و به نظر من خیلی هوشمندانه با لحن بچگانه ای که اونها هم کاملا درک کنند و در عین حال بدون اینکه هیچکدومشون رو مورد اشاره قرار بده با جمع شروع کرد به صحبت کردن خداییش که واقعا دست مریزاد خاله شیما. 

 بهشون گفتن چقدر دوستشون داریم و دوست داریم بیایم پیشتون دوست داریم با همدیگه درس یاد بگیریم ولی اگه اینقدر بخواین خیلی  شیطونی و سرصدا کنین دیگه نمیتونیم بیایم  و اینکه معلماتون هم دانشگاه دارند درس دارند  سر کار میرن و نمیتونند با سردرد و خستگی زیاد به کارهاشون برسند و اینا.   

واقعا جالب بود در اون مدت بجز امید که با خودش شیطنت میکرد و رامین که با کتابها ور میرفت همه خیلی ساکت نشسته بودند و به صحبت های خاله شیما گوش میدادند و حس میکنم درک میکردند.  در همین حین خاله زهرا هم به جمعمون اضافه شد.  

بعد خاله شیما گفت حالا هرکی میخواد صحبت کنه دستش رو ببره بالا و اجازه بگیره مطابق معمول همه دستا رفت بالا من هم گفتم بذار با خاله شیما همکاری کنم و شروع کردم به مبصر کلاس شدن و از یک سر کلاس به ترتیب به بچه ها اجازه میدادم که صحبت کنند! جالب بود که مراعات حق همدیگه رو میکردن!  

هرکدوم صحبت میکردند و از شیطنت ها و دلیل شیطنت هاشون میگفتن!  بعدش عذر خواهی میکردند و میگفتن دوست دارن ما باز هم کلاس داشته باشیم و باهاشون باشیم. 

یکی از بچه هامیگفت من با لگد زدم به در و به ماشین خاله هنگامه و بعدش میگفت خب آخه من اونروز خیلی عصبانی بودم و با خالم دعوا کرده بودم و بابام به مادرم (مادرش فوت شدن) فحشایی میداد که بدنش تویه قبر می لرزید و اگه من بهتون بگم چی میگفت و بعدش میگفت من اشتباه کردم و عذرخواهی کرد، یکی دیگه میگفت من با داداشم دعوام شده بود و 8 هزار تومن پولم رو بهم نمیده و واسه همین عصبانی بودم،یکی دیگه از بچه ها میگفت چقدر دوس داره درس یاد بگیره و چقدر اومدن به اینجا واسه خودش و داداشاش مهمه. 

 در این بین خاله شیما و خاله زهرا هم به بچه ها نکته های ظریفی رو یاد میدادن که مثلا وقتی یکی دوستشون بهشون فحش میده به جای فحش دادن بغلش کنند و باهاش روبوسی کنند و من و خاله شیما با هم اجراش کردیم  که همین جلسه هم بازتابش رو در دعوای بین محدثه و فاطمه دیدیم یا مثلا چند دقیقه که شلوغ شد خاله زهرا مثه بچه ها از ما اجازه گرفت و گفت که میخواد به صحبت های خاله شیما گوش بده و سر و صدای بچه ها نمیذاره و این تویه آروم کردن بچه ها و اینکه یاد بگیرن چیزی رو که ازش ناراضی ان بیان کنن فک میکنم خیلی موثر بود یا مثلا خاله شیما از بچه ها بخاطر اینکه کفشاشون رو جفت و مرتب گذاشته بودن تشکر کرد و برای همه دست زدیم..  

خلاصه اینکه مجلسی بود کامل!!! متن قبلی که بچه ها گذاشته بودن واقعا قشنگ بود اونجاش که میگفت بچه های ما به تکرار و تکرار نیاز دارند چون میفهمن ما چی میگیم ولی بنا به شرایط خانوادگی و فرهنگی که دارند و کسی نیست که اینجور مسائل رو باهاشون تمرین کنه و به این ارزشها بها بده زود یادشون میره. آها یادم رفت بگم هرکی صحبت میکرد براش دست میزدیم . 

به نظر من این روش و در کنارش انشاالله بعد از جور شدن شرایط ورزش واقعا به آروم شدن بچه ها و  کم شدن شیطنت ها و بیشتر معطوف شدنشون به درس کمک میکنه و در کنارش اینکه جو صمیمانه تری رو هم در کلاس ایجاد میکنه. 

بعد تصمیم گرفتیم که واسه اینکه خستگی بچه ها دربره و آماده درس کار کردن بشن و یکم سرحال بشن بهشون شیرینی بدیم. خاله شیما واسه بچه ها توضیح داد که من دانشگاه قبول شدم و میخوام برم یک شهر دیگه و دیگه نمیتونم بیام پیششون واسه منم دست زدند و منم شیرینی رو گردوندم . زیباترین لحظه واسه من لحظاتی بود که همین بچه هایی که چند دقیقه قبل داشتند از غصه هاشون از ناراحتیاشون از کمبوداشون از تنهایی هاشون از چهره اعتیاد در خانوادشون و هزارتا درد دیگه ای که من و تو شاید نتونیم واقعا درکشون کنیم صحبت میکردند شروع کردند واسه من دعا کردن از ته دلشون با تمام صداقت و پاکیشون من واقعا عشقشون رو حس میکردم و اون انرژی که بهم میدادند رو با تمام وجودم میگرفتم. دعاهایی که خاله موفق باشی تویه درسات!خاله یک شوهر خوب بکنی!!! خاله شاد باشی! خاله مواظب خودت باشی! خاله پولدار بشی!  

و حرفای دیگه ابی مثل اینا خاله بازم بیا پیشمون! خاله دوست داریم! خاله نمیشه نری ! خاله دلم واست تنگ میشه! و جواب هایی مثه این که منم دلم واستون تنگ میشه خاله! منم دوستتون دارم!هر موقع بیام مشهد میام میبینمتون!مواظب خودتون باشین و خوب درس بخونین! 

خاطره شیرین و دوست داشتنی که تویه ذهن و قلب من حک شد و اونقدر صداقت داشت و انرژی پاک و مثبت که من بعد یه مدت که روی مراقبه شبانه کار میکردم و نتیجه چندانی نمیگرفتم و ذهنم در اکثر وقت مراقبه باز هم همون اتوبان شلوغ خودش بود با تصور این خاطره و بعد آرامش و انرژی که ازش گرفتم به اون سکوت ذهنی که در موردش صحبت میشه در مراقبه، برسم.و یکی دیگه از  تجربه های لذت بخشی بود بخاطر برکت وجود این بچه ها وارد زندگیم شد وخداوند لطف کرد و بهم دادش. 

بعدش بچه ها رو به سه گروه تقسیم کردیم و شروع کردیم با هم الفبا و کلمه کار کردن جالبیش این بود که انگار با توجه به نیازهاشون و حرف زدن الان واقعا تخلیه شده بودن و میخواستند درس کار کنند میخواستن مشق بنویسن و یاد بگیرن و ورقه ای بود که به من و خاله شیما و خاله زهرا سرازیر میشد که بهشون سرمشق بدیم.و جالب بود که هیچ کسی در این مدت با اون یکی دعوا نکرد تویه این مدت کسی به کسی فحش نداد کسی برگه اون یکی رو خط خطی نکرد و همه نشسته بودن و با علاقه مشق مینوشتن و میاوردن که ما بهشون یاد بدیم که چطوری باید کلمه ها رو بنویسن.  

چیز دیگه ای که واقعا شادم کرد این بود که من واقعا پیشرفت درسی بچه ها رو دیدم، دیدم که تویه مداد دست گرفتن و مرتب نوشتن و با انگیزه و حضور ذهن کلماتی که یاد گرفته بودند رو مینوشتن و مشتاق یادگیری بودند. و شاید من که چند جلسه ایه که از بچه ها دور بودم این رو بهتر حس کردم و برام به چشم بیا تر بود 

. همین جا جا داره از به دوستای خوبم ، معلم های مهربون بچه ها ( خاله پریسا،خاله زهرا،خاله مهتاب، خاله نرگس، خاله فرزانه، خاله محیا ، آقا سید ،عمو مسعود و عموها و خاله های جدیدی که به جمعمون اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو نداشتم) واقعا تبریک و دست مریزاد بگم. بچه ها دمتون گرم. مطمئن باشید عشق و انرژی که میذارید نتیجه داره خیلی نتیجه های خوب خوب.  (آیکون گل!!)

و در آخر میخواستم از همتون تشکر کنم که من رو هم به عنوان عضو کوچیکی تویه جمعتون پذیرفتین و خوشحالم که کنارتون بودم و از عشق و انرژی و تجربه هاتون یاد گرفتم.  

از خاله شیما خاله زهرا(امیر) تشکر میکنم که حمایتگر من ، معلم ها و بچه های گلمون هستند و واسه این همه تلاششون و برنامه ریزی هاشون و عشقی که از از صمیم قلب دارند و میخوان که خونمون هر روز بهتر از دیروز باشه و صادقانه به پیشرفت خونمون توجه و فکر میکنند سپاسگزارم.  

به طور ویژه ازشون سپاسگزارم که به عنوان فرستاده های مهربونی از جانب خودش من رو به یکی از آرزوهای قشنگم که تدریس و  بودن و عشق دادن به چنین بچه هایی بود رسوندند.  

روزهای فراموش نشدنی ای در زندگیم برام رقم خورد. از همتون ممنونم. 

 

 هرکار بزرگی و هر پیشرفتی نیاز به صبر و برنامه ریزی و عشق داره و مطمئنم روزی هست که تموم آرزوهایی که در قلبمون واسه خونه علم و بچه هامون داره به تحقق می پیونده...  

 

همراه های خوب وبلاگی ما ، ما به بودنتون به دعاهاتون به عشقتون به انرژی که برامون می فرستین نیاز داریم.. ممنونم که هستید.  

 

(خاله ثمین)

گزارش گروهی: ما بیکار ننشستیم


ما بیکار ننشستیم خونه رو درسته که بهمون اجاره ندادن و قرارداد رو لغو کردن!اما سعی کردیم با برنامه ریزی توی همون اتاقک داخل مسجد کلاس ها رو برگزار کنیم.بچه ها به دو گروه تقسیم شدن گروه اول 8تا10 و گروه دوم10تا12.روز اول  (پنج شنبه 12 بهمن )خوب بود اما روز دوم (یکشنبه 15 بهمن) ب...چه ها بنای ناسازگاری کذاشتن و گروه اول بعد از تموم شدن کلاس بیرون نمیرفتن! هر کار هم میکردیم فایده نداشت!بچه های کلاس دوم هم اومده بودن و سروصدا میکردن! ناچار شدیم به بعضی ها اخم کنیم و کمی جدی باشیم! که منجر شد به انتقام گرفتن بچه ها از ماشین خاله هنگامه! مخصوصا شبنم کوچولو! با لگد به در و سپر های ماشینش کوبیده بودن طوری که مجبور شد ماشین رو ببره صافکاری و نقاشی...

روز بعد (دوشنبه، 16 بهمن) اما یه روز متفاوت بود! یه روز عجیب ! ماجرا رو از زبون خاله زهرا بشنوید:
دیروز بشدت دیر رسیدم.موقعی که رسیدم خاله ثمین,خاله شیما و عمو مسعود مدتی میشد که رفته بودند به دنبال بچه ها.قرار بود فقط و فقط با بچه ها صحبت بشه واسه خاطر شیطنت های روز قبلشون.تعدادی از بچه ها حضور نداشتند.خاله شیما با بچه ها صحبت کردند.در کمال تعجب بچه ها با دقت گوش میکردند.حتی برای دقایقی فقط و فقط صدای خاله شیما بود که شنیده می شد.خاله شیما پرسید که بچه ها موافقید ما دیگه نیایم و هر کی میخواد صحبت کنه دستشو باید بالا ببره.دست تمام بچه ها بالا رفت.ماه پری با اجازه خاله ثمین آغازگر صحبت های بچه ها شد.خیلی جالب بود که بچه ها اشتباهات روز قبلشونو میگفتند و خودشون هم میگفتند که کارمون اشتباه بوده.فکر میکنم اگه کمی روی زندگی بچه ها دقیق تر بشیم شاید بشه خیلی راحت به بچه ها حق داد یا حداقلش باهاش کنار اومد.شبنم که روز قبل بشدت شیطنت کرده بود میگفتش که روز قبل با خانواده اش دعوا کرده بوده و.......
رامین دستشو بلند کرد اما موقعی که قرار بود صحبت کنه میگفتش که چی بگم.خاله شیما با نمایش به بچه ها گفت موقعی که با دوستمون دعوا کردیم باید دستشو بگیریم و ببوسیمش.محدثه موهای فاطمه رو کشیده بود.فاطمه گریه میکرد یک حس عجیبی داشتم موقعی که محدثه رفت طبق نمایش خاله شیما از فاطمه عذر خواهی کنه.یک لبخند عجیبی داشت که رضایتو میشد ازش برداشت کرد.فکر میکنم تمام اینا اینو میخوان ثابت کنند که شاید همه چی نیاز به تکرار حتی شده تکرار زیاد داره.چرا که خود بچه ها از این اتفاق لذت میبرند.قرار شد با بچه ها الفبا کار کنیم.یک اتفاق فوق العاده افتاد.برای بار دیگه صدای خاله شیما دوباره می پیچید.واسه من این اتفاق خیلی شیرینه که میون بچه ها صدای خاله شیما اینطور بپیچه.خاله شیما هم تو مسیر برگشت با رضایت از این اتفاق میگفت.به بچه ها سرمشق دادیم.خاله پریسا کلثوم سرمشق های اون روزو که شما بهش داده بودید نوشته شده نشونم داد.ارش و ارزو از اینکه شاید بتوانند سال بعد به مدرسه بروندخوشحال بودند.کاش شادیشون قابل وصف بود.اصلا شبیه خوشحالی های دور و اطرافم نبود..
راستی دیروز (سه شنبه، 17 بهمن) عمو مرتضی روش درست کردن قورباغه های کاغذی(اوریگامی)رو به بچه ها یاد داد...شادی بچه ها از درست کردن قورباغه های جهنده اشون خیلی دیدنی بود...
(نویسنده: خانه علم)

به کودکتان، راه‌های محافظت از خود در برابر‌ سوءاستفاده‌های‌ جنسی‌ را ‌بیاموزید

این‌ حرف‌ها‌ را به‌حساب خط قرمز نگذارید
براساس پیمان‌نامه جهانی حقوق کودک که ایران نیز آن را به شکل مشروط پذیرفته است، دولت‌ها موظف هستند، کودکان را در برابر هر نوع سوءاستفاده جنسی مورد حمایت قرار دهند. یکی از راه‌هایی که دولت‌ها می‌توانند از پدیده آزار جنسی کودکان و سوءاستفاده از آنها جلوگیری کنند ارائه اطلاعات کافی به خانواده‌ها برای آموزش به فرزندانشان در این زمینه است، اما در کشور ما تابوهایی سبب شده است خانواده‌ها به این مقوله به عنوان خط قرمزی نگاه کنند که حتی نزدیک شدن به آن هم شرم‌آور و ممنوع است.

با این حال کم نیستند کودکانی که به دلیل همین تعصبات نابجای والدینشان، بهترین روزهای خردسالی‌شان در سایه وحشت و درد سپری می‌شود و بزرگسالی‌شان نیز از آن تاثیر می‌گیرد. به همین دلیل ما در این یادداشت بدون در نظر گرفتن این خط قرمز‌ها شما را به یادگیری اصولی برای انتقال به فرزندانتان دعوت می‌کنیم؛ اصولی که به واسطه آنها کودکتان از سوءاستفاده‌های جنسی مصون خواهد ماند.

چطور شروع کنم؟
نخستین نکته برای حفظ کودکتان در برابر سوءاستفاده‌های جنسی برقراری ارتباط قوی میان شما و اوست. به این ترتیب او می‌تواند هر نوع رفتار مشکوک یا شرایط خاصی را بدون واهمه با شما در میان بگذارد و شما نیز این فرصت را خواهید داشت که پیش از وقوع حادثه‌ای ناگوار به آنها هشدار بدهید.

از سویی دیگر نصایح شما به کودکتان وقتی برای او قابل پذیرش است که حرف‌هایتان را در جایگاه یک دوست باور کند. به این ترتیب وقتی به عنوان بهترین دوست فرزندتان به حساب بیایید می‌توانید از طریق او و البته تحقیقات خودتان، اطلاعات دقیقی درباره دوستان او و خانواده‌هایشان کسب کنید و عوامل خطرناک را شناسایی کنید. بنابراین به عنوان نخستین قدم بیاموزید چطور بهترین و قابل اعتماد‌ترین دوست کودکتان شوید.

ممکن است نگران باشید که چطور باید بحث در این زمینه را با فرزندتان آغاز کنید و چگونه آن را ادامه دهید. شاید فکر می‌کنید این نوع بحث‌ها ذهن او را آلوده می‌کند یا از دنیای کودکی بیرونش می‌کشد، اما فراموش نکنید که مورد آزار جنسی واقع شدن، ترسناک‌تر و بدتر از هر پدیده دیگری، آنها را از دنیای کودکی به جهانی تاریک پرتاب می‌کند.

تلاش نکنید همه نکات مورد نظر را در قالب یک مکالمه بگنجانید، چراکه کودکان زمان کوتاهی پس از آغاز حرف‌هایتان خسته و بی‌حوصله می‌شوند و در نتیجه ادامه هشدارها، برایشان فایده‌ای نخواهد داشت. بنابراین شما باید، هشدارهایتان را در قالب نکاتی مختصر و مفید در این باره، زمانی که او در حال بازی است یا در خانه، کنارتان تنهاست یا وقتی به رختخواب رفته است و منتظرشب به خیرتان است، به او گوشزد کنید.

به یاد داشته باشید قرار نیست زیاد وارد جزئیات شوید و در توضیحاتی کلی می‌توانید اهداف اصلی‌تان را به او منتقل کنید.

به فرزندم چه بگویم؟

  • ابتدا به او گوشزد کنید که چقدر برایتان ارزشمند است، جسم او متعلق به اوست و بنابراین کسی حق ندارد به آن آسیبی بزند.
  • به او بیاموزید در بدنش بخش‌هایی وجود دارند که خصوصی هستند و دیگران اجازه مشاهده یا لمس‌شان را ندارند مگر پزشکان یا پرستارهایی که در حضور شما آنها را لمس می‌کنند.
  • به او یاد بدهید حق دارد در پاسخ به برخی درخواست‌ها، محکم و بی‌ترس بگوید «نه» و کسی او را به این دلیل «بچه بی‌ادب» محسوب نمی‌کند.
  • او باید بداند که اگر کسی آزارش داد وظیفه دارد بلافاصله شما را در جریان بگذارد و در ضمن، شما در این زمینه مقصرش نمی‌دانید و تنبیهش نمی‌کنید.
  • به او بفهمانید همه آدم بزرگ‌ها لزوما خوب نیستند، او همیشه مجبور به تبعیت از آنها نیست و قرار نیست همه حرف‌هایی که می‌زنند همیشه درست محسوب شوند.
  • برای او قوانینی وضع کنید که براساس‌شان، به غریبه‌ها و حتی اعضای دور خانواده اعتماد نکند، با آنها صحبت نکند، ‌از آنها خوراکی نگیرد و بدون شما، سوار خودروشان نشود. به او یاد بدهید روی پای بزرگ‌تر‌ها ننشیند و در مهمانی‌ها با آنها همبازی نشود یا در غیاب شما و همسرتان، آنها را به عنوان مهمان به خانه راه ندهد.
  • اگر اعداد را می‌شناسد به او بیاموزید در مواقع احساس خطر و ناامنی، با پلیس ١١٠ تماس بگیرد.
  • این روزها کودکان هم با اینترنت آشنا شده‌اند و به همین دلیل باید استفاده کودکتان از اینترنت را کنترل کنید، اگر به اینترنت وارد نیستید، از فردی قابل اعتماد در این زمینه کمک بخواهید، به او بیاموزید که قرار نیست عکس‌هایش را برای غریبه‌ها بفرستد یا با آنها مکالمه اینترنتی داشته باشد یا قراری بگذارد، ضمن آن که همه سایت‌های اینترنتی نیز برای او مجاز نیستند و باید محدودشان کند.
  • به او مفاهیمی مانند صداقت و شجاعت را بیاموزید و گوشزد کنید که از او انتظار دارید چنین ویژگی‌هایی را داشته باشد.
  • چه کنم اگر... .
  • پس از آن که درباره این مسائل به فرزندتان توضیح دادید احتمالا ذهن او پر از پرسش‌هایی در این زمینه است. شما باید به این پرسش‌ها هم با حوصله و دقت پاسخ بدهید.
  • در ادامه این یادداشت ما نمونه‌هایی از پرسش‌هایی که ممکن است کودک پس از شنیدن توضیحات شما درباره‌شان کنجکاو شود و پاسخ‌هایی که بهتر است شما به آنها بدهید را یادآوری می‌کنیم:
  • او می‌پرسد «اگر بزرگ‌تری آن طور که تو گفتی اذیتم کرد چه کار کنم ؟» شما می‌گویید «باید به من خبر بدهی و اگر من نبودم ماجرا را به پلیس بگو».
  • او می‌پرسد «اگر تو بدانی که کسی مرا آن طور که گفتی اذیت کرده است، تو سرم داد می‌کشی یا تنبیهم می‌کنی؟» شما می‌گویید «تو اصلا در این باره تقصیری نداری و مطمئن باش تنبیهت نمی‌کنم.»
  • او می‌پرسد «درباره اعضای خانواده‌ام هم باید مراقب باشم؟» شما می‌گویید «بله، حتی اگر اعضای خانواده هم رفتار نامناسبی با تو داشتند به من خبر بده و از خودت مراقبت کن».
  • او می‌پرسد «دکتر‌ها می‌توانند به بدنم دست بزنند دوستانم چطور؟» شما می‌گویید «وقتی به بیمارستان یا مطب می‌رویم دکتر‌ها و پرستارها می‌توانند بدنت را لمس کنند، اما دوستانت اجازه ندارند به بخش‌های خصوصی بدنت دست بزنند.»
  • او می‌پرسد «اگر غریبه‌ای به من دست زد، اما احساس ناراحتی نداشتم باز هم نباید اجازه بدهم؟» شما می‌گویید «هرگز و به هیچ وجه، حتی اگر احساس ناراحتی نکردی اجازه نده غریبه‌ها به بدنت دست بزنند.»

طرح کودکان بی­ کتاب و خانه ­های علم (معرفی)


کتاب کودک سرزمینم را دود برد

در جهان کنونی با وسعتی که دانش بشری یافته است، تعلیم و تربیت صحیح به یکی از اساسی ­ترین نیازهای اجتماعات انسانی مبدل شده است؛ بنابراین بدیهی است که عدم برخورداری میلیون­ ها کودک از آموزش اولیه در سراسر جهان، بحران به شمار می ­رود. به همین جهت است که سازمان­ هایی چون یونیسف و یونسکو به گونه­ ای ویژه، پروژه ­های آموزشی گسترده ­ای را در سراسر دنیا برای کاهش فقر فرهنگی جوامع، پی­ریزی و پیگیری می­ کنند. و محقق ساختن آموزش ابتدایی همگانی را به عنوان یکی از بندهای هشت­ گانه "توسعه هزاره" تا سال 2015 قرار می ­دهند. در همین راستا طرح کودکان بی­ کتاب جمعیت امام علی (ع) به پیشنهاد خانم مینا زمانیان (مددجوی دیروز و مددکار امروز جمعیت) طراحی و از سال 1388 راه اندازی شد. کودکان بی ­کتاب، کودکانی معصوم هستند که به جرم تولد در یک خانواده فقیر و ناآگاه از حقی که سایر کودکان به راحتی از آن برخوردارند، محروم هستند و با توجه به این­که این کودکان اغلب ساکن محلات جرم­ خیز و معض ل­دار شهرها می­ باشند، احتمال کشانده شدن آن­ ها به ورطه انواع معضلات بسیار بالاتر از سایر کودکان است. لذا باید با اهتمام بیشتری حضور این کودکان در مراکز تحصیلی پی­گیری شود.

هم اکنون علاوه بر خانه­ های علم خاک سفید، دروازه غار و فرحزاد تهران، از شهریور ماه 1391 خانه علم قلعه ساختمان نیز در مشهد از شهریور ماه آغاز به کار کرده است. با راه اندازی خانه علم در شهرک شهید رجایی مشهد خوشبختانه تعدادی از این کودکان به آرزوی خود رسیده­ اند. البته هنوز کودکان بسیاری در این محله­ ها هستند که به کمک ما نیاز دارند به­ طوری که در شناسایی­ های اولیه از شهرک شهید باهنر بیش از صدها کودک نیازمند شناسایی شده ­اند. امروز در خانه علم شهر ما کارهایی نه چندان بزرگ سبب شاد شدن دل­ هایی کوچک می­ شود. در این خانه علاوه بر آموزش تحصیلی به کودکان تحت پوشش، خدمات رایگان پزشکی تغذیه، روانشناسی، ورزشی، حمایت حقوقی و گرفتن شناسنامه و نیز آموزش­ های فرهنگی و هنری ارائه خواهد شد.

یه حقیقتی شیرینه یه حقیقتی تلخ!


این که بعد از گذاشتن خبر پاهای برهنه رامین چندین نفر به ما زنگ زدن و برای ما پیام گذاشتن که میخوان برای رامین کفش بخرن،
این که خیلی ها پول دادن تا برای همه بچه ها کفش بخریم،
این ها حقایق زیبای خونه علم هستن!
...این که ما با اون پولها برای بچه ها کفش خریدیم هم واقعیتی دلپذیر!
اما این که این بچه ها پدر و مادرهایی دارن که میتونن به خاطر چند ساعت لذت حتی پاپوش گرم رو از بچه هاشون دریغ کنن،
این که این کفش ها ممکنه به چشم هم زدنی دود بشه و بره هوا...
این ها هم حقایق تلخ این خونه است!
حالا شما به ما بگید!شمایی که همیشه با ما بودید و در کنار ما...دور یا نزدیک،کم یا زیاد...
ما برای همه بچه ها کفش ها رو خریدیم!
چه راه حلی به ذهن شما میرسه برای این که کفش ها برای بچه ها بمونه؟
چه کار کنیم تا پدر و مادرها نتونن کفش ها رو بفروشن؟
چه کار کنیم که دیگه بچه ها رو با پای برهنه یا با دمپایی یا کفش های لنگه به لنگه توی این سرما نبینیم؟

منتظر نظرهای راهگشای شما هستیم!

تو خورشیدتو پیدا کردی رامین!

فراموش میکنم که اونقدر تنها بودی که روز عملت نه پدرت بالای سرت بود نه مادرت!
فراموش میکنم که پدرت بعد از یک ماه دوندگی بچه ها صبح روز عملت اونقدر نئشه بود که حتی در حد یک امضاء رضایت حاضر نبود بیاد بیمارستان!
و اونقدر بچه ها رو اذیت کرده بود که یک لحظه تصمیم گرفتیم پول مواد اونروزشو بدیم تا بره خودشو بسازه تا واسه یک لحظه به یاد تو بیفته!
فراموش میکنم که چطور بدون این که پولی بهش بدیم خودش خودشو ساخت و اومد امضا داد و تو رو رها کرد و رفت!
اما لبخندهای قشنگتو که بی دریغ نثار همه میکردی با همه گیجی بیهوشی که داشتی فراموش نمیکنم!
... وقتی دستمو محکم تو دستت گرفتی و گفتی امشب پیشم بمون رو فراموش نمیکنم ...
وقتی میترسیدی که تنها بمونی رو فراموش نمیکنم!
این که اونروز بیشتر از ده نفر حالت رو پرسیدن و به دیدنت اومدن فراموش نمیکنم!
این که دوباره باید به چه خونه ای برگردی رو فراموش نمیکنم!
تو خورشیدتو پیدا کردی رامین!
تو خورشید هاتو پیدا کردی:مرتضی،فرزانه،شیما،مهتاب،زهرا،احمد،هنگامه،مسعود،پریسا...
مطمئن باش که دیگه تنها نمی مونی پسرم...
(خاله زهرا (امیر))

روز عمل رامین به روایتی دیگر

خاطرات خوب ما:

امروز کلی با هماهنگی کائنات حال کردم عمو مرتضی و اقای پلیان که رفتن دنبال پدر رامین پذیرش گفت اگه برین خدمات درمانی میتونین دفترچه بیمه براش بگیرین همون موقع زهرا اومد و باهم راه افتادیم ساعت 12ونیم بود خدمات درمانی یه فرم پر کردم یه فیش باید پرداخت میکردم بانک که رسیدم یعنی نوبت گرفتن همان و صدازدن همون شماره همان فیشو بردم خدمات درمانی گفت یه نیم ساعتی طول میکشه که با حرفهای من راضی شد کار ما رو خارج از نوبت انجام بده دفترچه داشت آماده میشد که دیدیم عکس نداریم رامینو بردم یه عکاسی گفتم یه عکس فوری 5 دقیقه ای میخوام گفتن عکس فوری یه ساعت طول میکشه تازه ساعت 12 به بعد هم اصلا انجام نمیدیم دو دقیقه بعد همون خانم گفت تمام سعیمو میکنم که تو کمترین زمان ممکن اماده کنم باورتون نمیشه 5 دقیقه بعد عکس ها تو پاکت تو دستم بود خلاصه که ساعت 1و نیم ما بادفترچه رامین برگشتیم بیمارستان
پذیرش که انجام شد بخش میگفت دیر اومدین که اون هم باحرفهای اقای پلیان حل شد.

(خاله فرزانه)

عمل رامین

بعد از اینکه عمو محمدرضا قرار شد بمونه شبو پیش رامین دلم نیومد اینا رو براتون نگم.

امروز سر صبح با عمو محمد رضا و خاله فرزانه در خونه رامین بودیم که بهمون گفت باباش خونه نیست. نمی دونیم چرا اما وقتی رفتیم تو خونه دیدیم حال باباش از هر روز بدتره و به هیچ شکلی حاضر نمیشد بیاد و حضورش برای عمل الزامی بود.
آخرش مجبور شدیم ازش اثر انگشت بگیریم و خودمون تنها بریم بیمارستان.(امروز برای اولین بار وارد خونشون شدیم.بدترین چیزی که می تونید تصور کنید.توصیفش شاید از نظر اخلاقی درست نباشه.ولی همونی که گفتم.بدترین شکل ممکن از نظر بهداشتی و امکاناتی)
پذیرش قبول نکرد و منو پلیان مجبور شدیم برگردیم قلعه ساختمون تا هرجور شده پدرشو ببریم بیمارستان.خاله مهتاب و خاله زهرا (ابراهیمی) هم رفتن دنبال کارای پذیرش و بیمه رامین. هزینه عمل حدود 600 تومان میشد که در نهایت با بیمه ی جدید رامین و دونده گی هاش شد حدود 120 تومان(البته مبالغ رو فعلا حدودی میگم چون خستم و مخم پوکیده).
حدود 105 دقیقه منتظر بودیم که رامین رو به هوش آوردن بیرون و مستقیم رفت داخل بخش. اول کمی خوابش میومد. اما کلا حالش خوب بود. از دکترش هم خاستیم که امشب رو نگهش دارن، وگرنه قرار بود مرخص شه. آخه وضعیت بهداشت خونشون در حد بسیار وحشتناکی بود و ترسیدیم شب اول با اون حال ببریمش خونه. پدرشم همون ظهر رفت خونه، اما چیزی رو دیدم که تو این 2 هفته ندیده بودم. دست رامین رو گرفت و بوسیدش. نمی دونم تعجب کنم، خوشحال باشم یا هر حس دیگه ای.فقط بگم که باورم نشد...
وقتی رفت داخل بخش خاله شیما و زهرا (امیر) اومدن دیدنش، با تفنگ و دست بندی که 4 روز پیش تو بیمارستان دکتر شیخ دید و همش بهم می گفت اونو برام بخر.
رامین امروز خیلی شجاعانه و تنها رفت اتاق عمل و تا زمانی که من پیشش بودم یک آخ هم نگفت. فقط گفت: دایی چشمم درد میکنه. امیدوارم اثر بیهوشیش که میره درد نداشته باشه. امروز دستمو رو سرش کشیدم و لپای لطیفشو ناز کردم. اما حس کردم که هرگز اون نوازش به اندازه ی نوازش پدر و مادرش براش لذت بخش نبود. نمیدونم امشب باید غمگین باشم یا خوشحال...

(عمو مرتضی)

‬‎