مسابقه بُکس ! (پلی برای صمیمیت )

خاله ثمین و عمو مسعود رفتن دنبال بچه ها تا بگن خواب بسه پاشین بیاین مدرسه (خواب مجاز از فروش ، مصرف ، و کلهم فعل های مربوط به مواد ! ) 

و من مثل اغلب اوقات ترجیح دادم توی مسجد بمونم ، هم اینکه بچه ها نباید تنها میموندن (احتمال گیر های مضاعف خادم مسجد)! از طرفی ارتباطی که قبل از شروع کلاس با بچه ها برقرار میشه ، اعم از چطوری خوبم و این حرفا ! و از اون مهم تر پرسیدن در مورد خانوادشون (البته خیلی غیر مستقیم) ، بسیار موثره . 

 

امید طبق معمول شیطونی میکرد (کلاه  کاسکت عمو مسعود رو برداشته بود :دی) ، داشتم با تک تکشون حرف میزدم، بخصوص با فاطمه که امروز داداش کوچیک ترشو اورده بود که به من نشون بده که بگم میتونه بیاد یا نه ـفاطمه تازه اومده ، به مادرش ۲۰ ماه حبس خورده که نزدیک یک سالش گذشته و توی این مدت هم بچه ها ندیدنش_ احساس میکنم توی همه ی دانش اموز ها فاطمه نیاز به مراقبت ویژه تری داره (از نظر احساسی و تامین محبت) ، نمیدونم یه دختر ده ساله چه جوری میتونه نقش مادری و بازی کنه که خودش مادری بلد نبوده ! شخصیت آرومی داره ، اومده که واقعا درس یاد بگیره! خدارو شکر از همون روز اول (دو جلسه قبل) ، صمیمیت بسیار خوبی باهم داشتیم ، و فک میکنم یه کوچولو وابستگی ایجاد شده که سعی میکنم مهارش کنم تا ضربه نبینه (از طرفی دلمم نمیاد ) ، با این حساب فاطمه الان تو کلاس خاله زهراست و هر از چندی میاد میگه خاله میشه منم بیام پیشِ تو !  تو این فکرم که بره تو کلاس عمو مسعود (خوشبختانه مسعود داره خیلی خوب پیش میره و حیفه که فاطمه توی کلاسش نباشه)

 

مشغول حرف زدن با بچه ها بودم که خانوم ایزدی(خادم مسجد) اومد، یکم نق زد مبنی بر اینکه کی توی حیات تُف کرده ! من به عنوان معلمشون از طرف بچه ها قول دادم که دیگه این کار تکرار نشه ! خانوم ایزدی که رفت (سکوت) بچه ها یکی یکی گفتن خاله به قرآن ما نبودیم و این حرفا ! دیگه کشش ندادم و گفتم باشه هرکی بوده لطفا دیگه تکرار نشه !   

 

یکم که گذشت علی گفت خاله یه چیزی میشه بگم (علی، علی رغم شیطونی های خاصش ، پسر بسیار حرف گوش کنیه (معرفت بسیار بالا )، گفتم بگو، گفت میشه منو امید مسابقه ی بکس بدیم ، با تعجب پرسیدم بکس؟! مگه بلدین ؟! گفت اره خاله فلان و فلان و فلان ، یه نگاه تامل برانگیز به سمت حیاط (اتاق خانوم ایزدی) انداختم که علی گفت خاله مواظبیم دیگه ! گفتم خیله خب ! فقط تایم سی ثانیه ای ، خانوم ایزدی هم که اومد انگار نه انگار که مسابقه بوده ! امید با اون همه پرخاشگریش پیشنهاد داد یکی وایسه نزدیک در که اگه خانوم ایزدی اومد سریع خبر بده !!! زهرا یه کتاب علوم از تو کمد برداشته بود و  واسه خودش داشت نقاشی میکشید ! و کتاب و به کسی نمیداد ! (البته منم تلاشی واسه گرفتنش نکردم)

خلاصه رفتیم پشت پرده (مسجد قسمت خانوم ها) ، یه فرش دو در سه رو انتخاب کردیم به عنوان رینگ ! با اوکی دادن من شروع شد و تا جای که جا داشت همو زدن ! علی فقط بکس بود اما امید نامرد لگد هم میزد ! خلاصه سه تا تایم رفتیم و هردفه بهشون میگفتم فقط مسابقه است! لطفا همو نکشین و بدون خون و خونریزی باشه (از اون طرف هم به علی یاد آوری میکردم که یه استقلالی نباید ناجوانمردانه بازی کنه) به امید هم به روش خاص خودش میگفتم ! 

 

ملیکا (دم در وایساده بود)، جیغ زد گفت داره میاد داره میاد(منظورش خانوم ایزدی بود!) ، امید و علی خیلی تعجب برانگیز وسط تایم سوم دوییدن طرف من نشستن ، بقیه بچه ها هم دورم حلقه زدن ، زهرا دویید کتاب و داد به من گفت بخون بخون!) ، نمیدونم شاید این لحظه رو فقط کسایی بتونن درک کنن که با اون بچه ها بودن ؛بچه هایی که خواهر خودشون و تا حد مرگ میزنن با این توجیه که خواهر خودمه ، بچه هایی که از کوچیکی تو مواد غرق شدن ، نمیدونم ولی این حس قشنگ بود، فوق العاده بود که همه شون برای شاید 30 الی 40 ثانیه انقدر اروم شدن که ... ! اینکه اونا تونستن درک کنن که من اونجام چون دوستشون دارم چون به فکرشونم و اینکه خانوم ایزدی ممکنه عصبانی شه و کاری کنه که ما دیگه نتونیم بریم اونجا ، فوق العاده لذت بخش بود ، برای اولین بار دیدم و لمس کردم که این بچه ها مفهوم اتحاد و فهمیدن.  

  

 

دیگه کم کم عمو مسعود و خاله ثمین و بچه های دیگه اومدن؛

و این بُکس رازی شد بین من و بچه ها 

 

کلثوم یه نقاشی واسم کشیده بود:   

نظرات 9 + ارسال نظر
عمو مسعود جمعه 1 دی 1391 ساعت 16:54

بعله بعله !!!
میگم چرا امید آروم بود !!!

نگو خسته بوده !!!

میگم چرا علی اصلا حواسش نبود !!!

نگو کم آورده بوده !!!

میدونی دندون یکیشون میشکست خونواده شون چه دعوایی راه مینداختند !!!

سعی کن دیگه از این ابتکارات به خرج ندی خاله مهتاب !!!

من یکی اصلا خوش ندارم چاقو بخورم !!!!

شما اره میدونم زیادی جون عزیزی

خاله ثمین جمعه 1 دی 1391 ساعت 20:26

خاله مهتاب میدونی اون خواهر فاطمه بود نه داداشش!!! اسمش هم ملیکا بود وقتی داشتیم می رفتیم دنبال بچه ها صداش زد!!!
منم تا اون موقع فک میکردم داداشش هست....
واقعیات رو زیبا نوشته بودی!
از گانگستر بازیت خوشم اومد!!!

نه فکر نمیکنم ها ! اخه گفت اسمش حسینه ! نمیدونم والا

بابت گانگستر بازی ممنون نظر لطفته

کوچولو جمعه 1 دی 1391 ساعت 20:42

خاله مهتاب جون عکست نشون داده نمیشه
خیلی دوست داشتم ببینم چی کشیده
تو فضای متنت بودم واقعا تصور کردم که چی نوشتی

خوشحالم که تونستی حسش کنی

واسه عکس چشم میبینم مشکلش چیه

الهه شنبه 2 دی 1391 ساعت 15:03

خیلی قشنگ نوشته بودی خداشماروحفظتون کنه اره بچه دلشون پاکه خیلی دعاشون زودمیگیره هروقت مشکلی تودرسام برام پیش میادبه داداشه کوچیکم میگم برام دعاکنهمیگم این خادمه مسجدتون چه قدر بهونه گیره ؟؟؟؟؟

واسه خادم مسجد اره همیشه زیادی نق میزنه اما این جلسه بیشتر ! نمیدونم چرا اصلا اوکی نبود، البته تازگی همسرش فوت کرده (هنوز بیست روزه) ، فک کنم واسه این موضوع هم باشه که احساس میکنه دست تنهاست ، مسجد شلوغ بشه مسعولیتش سخته و این چیزا

هاتف دوشنبه 4 دی 1391 ساعت 14:02 http://shervadastan.persianblog.ir/

سلام وبلاگتون فوق العادست
مخصوصا داستانای شما

سلام ممنونم، ولی اینا داستان نیستا

از واقیعت هم واقعی تره

فرزانه نقدی دوشنبه 4 دی 1391 ساعت 17:02

عزیزم قلم خوبی داری موفق باشی
راستی منظورت کدوم فاطمه است؟

خوبی این قلم به واقع بینیشه

متاسفانه فامیلیشو نمیدونم ، رفتارش خیلی عاقلانه است ، بقیه شاید بعضی هاشون آروم باشن ولی ارومی اونا از مواد و این چیزاست اما فاطمه آرومیش به خاطره خانومیشه

فرزانه نقدی سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 19:41

فکر کنم منظورت فاطمه دلشاده ارو دختر ماهیه مودب و باهوش
ولی دوست خوبم فکر نمیکنی بهتر باشه این قدر روی مواد به قول خودت این چیزها خیلی تاکید نکنی این بچه ها درسته تو خونواده های مشکل داری زندگی میکنن ولی فکر نمیکنم خودشون الوده باشن
عزیزم این طوری میدونی از بچه ها تو ذهن کسایی که دارن این وبلاگ رو می خونن چی می سازی؟
هدف این وبلاگ یادمون نره

اتفاقا من میتونم شرط ببندم که چنتا از بچه ها مواد مصرف میکنن(حالا چه مستقیم چه غیر مستقیم) ، اصلا از قیافشون داد میزنه ، یادگیریشون پایینه و سرجا بند نشدنشون هم اصلن دست خودشون نیست، شمایی که دم از هدف وبلاگ میزنی چجوری میخوای فقط قشنگی ها رو بنویسم (هدف ما واقع بینیه ، همین)

فرزانه نقدی چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 10:08

عزیزم واقعا نمیدونم چی بگم فقط معذرت میخوام اگه ناراحت شدی

نگران نباش دوست من


وقتی آدم کاره درستی و انجام میده و اطرافیان بهش اعتراض میکنن، اتفاقا به جای ناراحت شدن به این پی میبره که قدمش باید استوار تر هم باشه

فرزانه نقدی چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 15:37

امیدوارم همین طور باشه

امید به خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد