شماره کفش ...

     چند روزه قراره برای بچه ها کفش خریده بشه ، امروز خانوم ترحمی خودشون بودند ، روز هایی که خانوم ترحمی خودش هست ، بیشترِ بچه ها میان کلاس (نمی دونم چرا اینجوری هه ) ، من هم وقتی دیدم خیلی هاشون اومدند با خط کش اندازه پای بچه ها را گرفتم تا براشون کفش بخریم .


    بعضی هاشون که حداقل یه کفش داغون داشتند که اندازه شون بود ، شماره همون کفش را نوشتم ، و پای بقیه که کفش های بزرگ تر از پاشون پوشیده بودند و یا کفش نداشتند را با خط کش اندازه گرفتم و اندازه شون را به سانتی متر یادداشت کردم .


    

.....


   هر وقت میرفتم دنبال بچه ها ، به این فکر میکردم که اینا با این وضع که در و پنجره خونشون شیشه نداره ، چجوری زندگی میکنند ؟!


  اون هم با این زمستون و هوای سرد !!!


  یه بار به ذهنم رسیده بود که شاید اصلا شب نمی خوابند .


    امروز با خانوم نقدی و آقای پلیانی رفتیم دنبال بچه ها ؛ جلوی خونه ی رامین بودیم ، یه پسره اومد و با من صحبت کرد ، در مورد اینکه وضع مالی خونواده رامین خیلی خرابه و از این حرف ها ؛ اون میگفت اینا اصلا شب ها نمی خوابند !!! 


   از سرما شب ها نمی خوابند ! به جاش صبح تا ظهر خوابند !!!


   ----------------------------

   خانوم نقدی میگفت بچه ها یکی از دخترها را اذیت میکنند ، بهش میگن معتاد !

   بچه ها گفته بودند پدرش و خاله اش معتادند و خودش هم  "  حَب  "  میندازه !!!


   خانوم نقدی بعید میدونست حرف بچه ها درست باشه ، ولی من بعدش فکر کردم ، شایدم برای تحمل سرمای شب این کار را میکنه !


   چرا بچه ها به بقیه چنین چیزی نمیگن ؟


    به هرحال به نظر من باید پیگیری کنیم ببینیم راسته یا نه ، اگه یه دختر بچه تون اون سن و سال معتاد بشه ! واقعا معلوم نیست سر آینده اش چی بیاد !!!


 

رامین (2)


   امروز با عمو مرتضی رفتیم تا هم رامین رو به خاطر مشکل عصبی اش ببریم دکتر و هم براش کفش بخریم.


   رامین چند سال پیش وقتی کوچیکتر بوده(البته به گفته مادرش)از پشت بوم میفته و سمت راست بدنش تقریبا فلج میشه.


   براش یه جفت کفش نو خریدیم البته امیدواریم که کسی ازش نگیره و نفروشه و دود نکنه بره هوا!!..


   اونم پالتو منه تنش :) (عکسش تو پست قبلی هست ) امروز همه یه عالمه به ما حس خوبی دادن. اول از همه دکتر پیام ساسان نژاد متخصص مغز و اعصابه که وقتی صبح رامین رو بردیم پیشش واسه ویزیت، هم خیلی مهربون بود هم از مکث های یهویی توی حرفاش معلوم بود خیلی داره توی انتخاب کلمه هاش دقت می کنه که رامین از چیزی نترسه. بعدش نگهبانای بیمارستان خاتم الانبیان که وقتی واسه چشم رامین بدون وقت قبلی رفتیم اونجا به ما یه نامه دادن که دکتر متخصص رامین را ویزیت کنه. بعدش هم یکیشون اومد و خیلی یواشکی یکم پول در حد وسع خودش به عمو مرتضی داد.


    البته دیگه آخرش یه ذره دلنگرانی هامون با فهمیدن این نکته که رامین باید چشمشو عمل کنه زیاد شد، مخصوصا که پول عملش 450 تومن می شه و برای انجام عمل هم رضایت پدر لازمه. حالا تا اینجا که باباش قول داده بیاد و امضا کنه و مامانش هم قول داده هر شش ساعت یک بار قطره توی چشمش بریزه، اما از حرف تا عمل ...


+خاله پریسا




رامین

  

   یکشنبه عکس رامین را که به علت نداشتن کفش  نمی تونست بیاد کلاس و میخواست پابرهنه بیاد کلاس را روی این وبلاگ و فیس بوک خانه ی علم گذاشتیم .


  یکی از دوستان خیر مقداری پول به حساب خانه ی علم ریختند تا برای رامین کفش بخریم .


    امروز خاله پریسا رامین را به خاطر مشکلی که داشت بردند بیمارستان قائم (عج)  تا دکتر ویزیتش کنه ؛ ایشون امروز برای رامین کفش خریدند اما تنها رامین نیست که مشکل نداشتن کفش و لباس داره ، بیشتر بچه های کلاس همین مشکل را دارند .


  بقیه بچه ها که کفش دارند ، کفش خودشون نیست ، از دوستشون ، خاله شون ، یا یکی دیگه میگیرند و میان کلاس ؛ تازه اون کفشها هم اصلا مناسب این فصل نیست !

 

 

    قراره انشاا... هفته آینده با کمک هایی که شده و میشه برای بقیه بچه ها هم کفش خریداری بشه .

 

  اگرچه دوستان کمک میکنند ولی باز هم مشکل بچه ها زیاده ، هنوز بخاری نداریم ، مشکل مکان هم که هنوز پا برجاست .


     منتظر کمک های شما دوستان ، هستیم ...



در ادامه :

 

   رامین در بیمارستان ...


  

    

  


 


.....

 

  هیچ عنوانی واسه این مطلب نتونستم انتخاب کنم ...


  حرف خاصی هم ندارم ، ینی حرف خاصی نمی تونم بزنم ...


  امروز یه عکس گرفتم ...


 از رامین ...



  اون خورده گچ ها که زیر پاشه ،  گچ نیست ! یخه !!!


  تمام کوچه یخ زده ، تمام کوچه !


     من رفتم دنبال بچه ها ؛ هیچ کدوم را درست نمیشناسم و خونه شون را درست بلد نیستم ، فقط خونه ی رامین را بلدم .


    رامین خیلی پسر خوبی هه ، بیشتر از بچه ها دیگه دوستش دارم ، اهل دعوا و زد و خورد و فحش دادن نیست  ؛ معمولا من با رامین میرم دنبال بچه ها ؛ جدیدا درسش را هم جدی گرفته و خوب به درس گوش میده .


   امروز هم خیلی دوست داشت بیاد کلاس ...


   ولی خب ، نمی تونست ...


   چون کفش نداشت !


   یه چند قدمی هم اومد ...


   رو همین برف ها ! پای  برهنه !


   ولی من برش گردوندم خونه .


   تو عکس داره میخنده ، چون فکر میکرد من میذارم  پا برهنه دنبالم بیاد و بیاد کلاس .


   بعدش مادرش را دیدم ، میگفت رامین گریه میکنه ؛ میگه مامان برام کفش بخر میخوام برم کلاس .


  مادرش میگفت نداریم بخریم ؛ داداش رامین (پوریا ) هم کفش های خاله اش را پوشیده بود ...


  یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه !!!





نظرسنجی در مورد قالب دوم وبلاگ خانه ی علم

!-- Begin WebGozar.com Poll code -->


راستش نظر سنجی قبلی را خیلی زود گذاشتم .


به هر حال ؛اون قالب عوض شد (چون بعضی ها گفتند مث کشتی نوحه ! )


به نظر شما این یکی چطوره ؟


هم میتونید ببا کلیک تو این نظر سنجی شرکت کنید ، و هم میتونید کامنت بذارید .



بی کلاس شدیم !!!

 

   امروز خانوم ایزدی (خادم مسجد) بالاخره کار خودشو کرد و ما را داخل مسجد راه نداد .

 

   چند روزی میشه خانوم ایزدی گیر های معنی داری میده ؛ دیروز هم روحانی مسجد با من صحبت کرد ، از حرف های روحانی میشد فهمید که چرا خانوم ایزدی نمیذاره کلاس ها تو مسجد برگذار بشه .

  

معلوم شد خانوم ایزدی میخواد برای اینکه اجازه بده کلاس ها تو مسجد برگذار بشه ، یه پولی از ما بگیره .

 

روحانی مسجد به من گفت : از نظر مسئولین و بزرگان مسجد ، هیچ اشکالی نداره که کلاس ها تو مسجد برگذار بشه ، فقط شما باید خانوم ایزدی را راضی کنید !!!


گفتم : یعنی یه پولی چیزی بهش بدیم؟


گفت : هرجور خودتون میدونید ! باید راضیش کنید تا اجازه بده .

 

این درِ اتاقی هست که از این به بعد کلاس های ما اونجا برگذار میشه !!!

 

 


یه اتاق یه گوشه مسجد بود ، گفت برید اونجا کلاستون را برگذار کنید .



این هم داخل اتاق !

 


امروز من رفتم دنبال بچه ها، عمدا همه شون را صدا نکردم تا کلاس خیلی شلوغ نشه و تو همین اتاق

کوچیک بشه کلاس برگذار کرد ؛ ولی باز هم اصلا راحت نبودیم .


اگه همه بچه ها بیان کلاس !!! ...

 

بیش از 20 نفر دانش آموز ؛ و 3 چهار نفر معلم تو یه اتاق 3در4 !!! ...

 


به نظر من اصلا امکان نداره بشه این کلاس ها را اینجا برگذار کرد.


اتاق واقعا کوچیکه ، بخاری نداره (جا بخاری داره ، ولی بخاری نداریم که نصب کنیم ) .


دیوار ها و کف  اتاق به شدت نم داره !!!


فرش درست و حسابی هم نداریم پهن کنیم . مجبوریم از همین فرش ها استفاده کنیم .


برای حل مساله ی مکان ؛ باید یه جلسه تشکیل بشه و همه ی اهالی خانه ی علم ؛ باهم مشورت کنند و یه راه حل درست و حسابی پیدا کنند .


فکر نمیکنم جایی بهتر از این مسجد برای تشکیل کلاس ها پیدا بشه.


امیدوارم زود تر بتونیم این مشکلات را حل کنیم .

----------------------------------------------------------------------------

در ادامه :

1) تو تعمیرگاه دیدم با اجاق معمولی یه بخاری درست کرده بودند !

اگه بخاری جور نشد ، مجبورم خودم دست بکار بشم و یه بخاری درست کنم !

 

 

 

 

 

 

ابالفضل


برای چندمین بار این بچه منو اینوجور    کرد !!!


امروز بعد از کلاس وقتی ما داشتیم در مورد گروه بندی بچه ها صحبت میکردم ؛ اومد و یه شعر خوند .


شعری که چند دقیقه پیش خاله زهرا بهش یاد داده بود !!!


تو اون شلوغی حفظ کردن یه شعر  ، اون هم تو اون زمان کم ؛ نشون دهنده ی هوش و استعداد این بچه است ...


از من تو اون کلاس میپرسیدن اسمت چیه ؟ بس شلوغ و پرسر و صدا بود اشتباه جواب میدادم !!!


ولی اون بچه واقعا راحت شعر حفظ میکنه !!!



(حیف شد ، نتونستن عکسش را بذارم ؛ ولی تو فیس بوک خانه ی علم هست میتونید ببینید .)

نظر سنجی ...

نظر سنجی در مورد عنوان این وبلاگ .


لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید .



چهارمین جلسه ...


  از چهارمین جلسه حضورم تو خانه ی علم خیلی راضی بودم

 

صبح که رسیدم هنوز هیچ کس نیومده بود.


   خودم تنهایی رفتم دنبال بچه ها ، کوچه مثل روز های قبل شلوغ نبود (چون زود رفته بودم ) .



  وسطای کوچه دیدم جلو خونه ی علی چند نفر ایستادند که یکیشون یه میله آهنی دستشه ؛ اول یکم ترسیدم ولی بعد به رفتنم ادامه دادم .



    بهشون که رسیدم ، اونی که میله دستش بود اومد سمتم ؛ میخواست بهم کراک بفروشه ، چندتا ماده مختلف هم پیشنهاد داد ، حتی گفت جا واسه کشیدن هم هست !!! (منظورش خونه ی علی بود !!! فک کنم از اقوامش بود ؛ میرند تو خونه ی علی  میکشند ، قبلا هم دیده بودم معتادها میرند اونجا میکشند ) بعد علی منو دید و اومد منو معرفی کرد .

 

   باباش وسط کوچه داشت با مسواکی ما به علی جایزه دادیم دندوناشو مسواک میزد !!!


   از علی پرسیدم گفت : من مسواک زدم بعد دادم اون مسواک بزنه !!!


   فاطمه از خونه ی علی اینا اومد بیرون ؛ فک کنم اون هم از اقوام علی باشه .

    

    علی رفت مسجد ؛ من و فاطمه رفتیم دنبال بقیه بچه ها ...

 

   رفتیم در خونه ی غدیر ، در زدم ، یه نفر معتاد ! با چشمای قرمز اومد بیرون و با اشاره گفت چی میخوای ؟


  گفتم : معلم غدیرم ، اومدم دنبالش


  یه پایپ تو دستش بود ، گرفتش سمت من ! و اشاره کرد بهش!


  کر و لال بود ؛ با اشاره میخواست بهم شیشه بفروشه ؛ من هم با اشاره گفتم نمیخوام .


  رفتم دنبال رامین ، در خونه شون در زدم ، مسواک به دست اومد بیرون ، گفتم : نمی خوای بیای کلاس ؟؟؟


 با همون لهجه بلوچی گفت : دایی شما بِرو من مسواک بزنم بعد میام !!!




  در ادامه :

  - امروز به جای خاله پریسا که رفته مسافرت رفتم کلاس


  - امید که خیلی پرخاشگر بود بهتر شده بود ، صبح یخورده خشن باهاش برخورد کردم ، واسه همین امروز خیلی بیشتر به حرفم گوش میکرد .


  - ارتباطم با علی و آرش هم خیلی خوب شده ، کلا مث یه دوست بهم نگاه میکنند ، کلاس را بهم نزدند ، درس خوب پیش میرفت . (البته اگه کلاس های دیگه می گذاشتند !!! )


 - خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه ها مسواک هاشون را دور ننداختند و دارند استفاده میکنند .


یه عکس هم از کلاس امروزم گذاشتم تو ادامه مطلب ...



ادامه مطلب ...

انتخاب عنوان برای وبلاگ خانه ی علم

 


   قرار بود با مشارکت هم برای این وبلاگ یه عنوان مناسب انتخاب کنیم .


   خب امروز خانوم نقدی یه سری عنوان که یادداشت کرده بودند به من دادند .


   + یه بغل دلخوشی

  

   + خای خالی تو


  + جای خالی مهر

 

  + کودکان ....

 

  +دل های بند زده


  + بودن با وسعت عشق


 + دغدغه های  ...


+ زنجیره ی ...


+ رسم خوشایند (مهربانی )


+ مهمانی ... (لبخند )


+ مشق ... (دوست داشتن )


اینا پیشنهاد های ایشون بود برای عنوان وبلاگ ....


شما هم میتونید پیش نهادهاتون را بنویسید  ؛ تا در ادامه همین عناوین اضافه کنیم  ؛ از بین همین ها هم هرکدوم به نظرتون مناسب تره ، بنویسید .

روش تدریس !!!

 

  هر جوری بود کتاب ریاضی اول ابتدایی را گیر آوردم ...

  روش تدریس را هم خانوم ترحمی قبلا فرستاده بود برام ...

  شروع کردم به خوندن روش تدریس ، همراه با نگاه به کتاب ...

  فکر میکردم به بچه ها چی بگم؟

 

  - صفحه ی اول

  روش تدریس چی گفته ؟؟؟

 

 

  - آشپرخونه  !!!

  بچه ها اینجا آشپزخونه است !!!

 

(تو داری چی میگی مسعود ؟!!!

 داری در مورد اتاقی به اسم آشپزخونه صحبت   میکنی ؛اون هم با بچه ای که خونه شون فقط یک اتاق داره !!!

  - بی خیال این قسمت میشم و ترجیح میدم ازش رد شم ... )

 

 

به خوندن روش تدریس ادامه میدم ...

 

 

  - چای ریختن !!!    

( مسعود !

 فک میکنی صبح کسی واسه این بچه ها چای دَم میکنه ؟ کسی واسشون چای  میریزه)                        

 

 

  - شیر ریختن !!!    

 (فک میکنی کسی اهمیت میده که اونها باید شیر بخورند ؟

  اصلا هفته ای چند بار شیر میخورند ؟ )

 

 

  ولش کن ...

 

  ولش کن ...

 

  فکر نکن بهش ...

 

  فکرت بهم می ریزه ...

 

  اگه نتونی روش تدریس را بفهمی ، فردا نمی تونی چیزی بهشون یاد بدی ...

 

  - فک کنم بیخیال شیر و چای بشم بهتر باشه  ...

 

  میرم ادامه ی روش تدریس ...

 

 - شکر ریختن ؛ هم زدن شکر !!!  ( اصلا تو خونه شون قند دارند ؟؟؟!!! )

 

 

 - میوه برداشتن برای مدرسه !!!   

( مدرسه ؟!!!! 

 اونا که اصلا شناسنامه ندارند که مدرسه  برند!

 اصلا کسی به اینکه اونا به میوه احتیاج دارند فکر میکنه ؟ !!! )

 

 ول کن این فکر ها را مسعود ! ...

 

 روش تدریس را بخون ...

 

 اینجوری باشه  فردا کم میاری ...

 

 سعی کن بهش فکر نکنی ...

 

 

 میرم ادامه روش تدریس

 

- تم شناختی :

 

   رزق : اینکه همانطور که غذایی که میخوریم رزق و روزی ماست و از طرف خداوند عطا شده است ، پدر و مادر و هر نعمتی رزق و روزی ماست و از طرف خداوند عطا شده . به خصوص ریاضیاتی که می آموزیم رزق است و خداوند آنرا به بشر یاد داده است . آموختن ریاضی را با نام خداوند آغاز میکنیم و همانطور صبحانه را با نام او شروع میکنیم .

 

 

 کدوم رزق ؟ کدوم روزی؟

  دارند ، ولی خیلی کمه !!!

  هیچ کدوم پدر و مادر درست حسابی ندارند !!!

  غذای درست و حسابی هم که ندارند !!!

  موند ریاضی !!!

  ریاضی هم که ...

 

 


 در ادامه :

   به نظر شما ، این که روزی این بچه ها اینقدر کمه ، حکمتی غیر از امتحان کردن منو شما داره ؟؟؟

 

 

پی نوشت :

 

- آبی ها حرف های من با خودم و مشکی ها روش تدریس بود !!!

 

- با این فکر بهم ریخته ؛ فردا میخوام به بچه ها چی بگم ؟؟؟!!!

 

 

........


     امروز سومین حضورم تو کلاس بود ...


    قرار بود دکتر بیاد وبچه ها را معاینه کنه ؛ که البته اومده بود .


    مثل دفعات قبل ، دونه دونه رفتیم در خونه ی بچه ها ، دنبالشون ...


    البته من دیر رسیدم ؛ وقتی رسیدم بهم گفتند خانوم ترحمی رفته دنبال بچه ها ...


     من هم رفتم ...


     روز خیلی سردی بود ، اما بچه ها واقعا هیچی تنشون نبود !


     من با کاپشن سرما میخوردم !


     اما بعضی از بچه ها با یه لباس خیلی معمولی تو کوچه بودند !!!


    وقتی آدم چنین صحنه هایی را میبینه ، واقعا هیچی نمیتونه بگه ... هیچی ... !!!


    وقتی میبینی بچه ای را که لباس درست و حسابی نداره !!! داره میلرزه !!!


   وقتی میبینی بچه ای 10 دوازده سال سن داره و فرق مثلث و مربع را نمیدونی !!!


   وقتی میبینی بچه ای ، توی خونه ای زندگی میکنه که نه تنها محل فروش مواد مخدر! ؛ بلکه مکانی برای استعمال مواد مخدر توسط سایر افراد هم هست !!!


(گذاشتم عکسشو ...


تو ادامه مطلب همین پست !


هست ...


برو ببین !!! )



واقعا می مونی چیکار کنی؟


چی بگی ؟


-----------------------------------------------------

تیک تیک تیک تیک ....


این صدای دندونای یکی از بچه ها بود که تو گوشم می پیچید !!! از سرما میلرزید و دندوناش روی هم میخورد !!!


بهش میگن چرا لباس نپوشیدی ؟ یه جواب الکی میده و همین جور میاد مسجد ! با همون لباس !


-----------------------------------------------------





ادامه مطلب ...