یک دلنوشت

اول سلام به همه دوستان همراه خونمون 

منم اومدم با اجازه دوستان یکم بنویسم.. 

یکشنبه خاله شیما بهم اس ام اس داد که فردا اگه میتونم بیام خونه علم.منم که خودم تصمیم داشتم برم و از بچه ها خداحافظی کنم و باهاشون برای آخرین بار تا وقتی که دوباره بتونم بیام ببینمشون و سعادت کنارشون بودن رو پیدا کنم باشم فرصت رو قاپیدم و گفتم آره حتما میام. خلاصه صبح پاشدم و با یه جعبه نارنجک(مشهدی را پاس بداریم!! حالا واسه روشن نمودن قضیه منظور همون نون خامه ای میباشد) و یه تعداد ابمیوه رفتم خونمون. 

 وقتی رسیدم با عمو مسعود و خاله شیما رفتیم دنبال بچه ها. خاله شیما تویه راه واسم توضیح داد که میخوایم با بچه ها صحبت کنیم در مورد رفتارهاشون و شیطنت هایی که اخیرا کردن و میخوایم باهاشون منطقی و آروم بشینیم و صحبت کنیم. من یکم شک داشتم که اروم دور هم بشینیم صحبت کنیم مگه میشه!!!ولی خب این هم یه راه حل بود چرا که نه!! امتحان کردنش خیلی هم خوب بود! 

با 16-17 نفر از بچه ها برگشتیم خونمون(اتاقمون) یکم که جو آروم شد و بچه ها ساکت شدن خاله شیما گفت امروز میخوایم با همدیگه صحبت کنیم و به نظر من خیلی هوشمندانه با لحن بچگانه ای که اونها هم کاملا درک کنند و در عین حال بدون اینکه هیچکدومشون رو مورد اشاره قرار بده با جمع شروع کرد به صحبت کردن خداییش که واقعا دست مریزاد خاله شیما. 

 بهشون گفتن چقدر دوستشون داریم و دوست داریم بیایم پیشتون دوست داریم با همدیگه درس یاد بگیریم ولی اگه اینقدر بخواین خیلی  شیطونی و سرصدا کنین دیگه نمیتونیم بیایم  و اینکه معلماتون هم دانشگاه دارند درس دارند  سر کار میرن و نمیتونند با سردرد و خستگی زیاد به کارهاشون برسند و اینا.   

واقعا جالب بود در اون مدت بجز امید که با خودش شیطنت میکرد و رامین که با کتابها ور میرفت همه خیلی ساکت نشسته بودند و به صحبت های خاله شیما گوش میدادند و حس میکنم درک میکردند.  در همین حین خاله زهرا هم به جمعمون اضافه شد.  

بعد خاله شیما گفت حالا هرکی میخواد صحبت کنه دستش رو ببره بالا و اجازه بگیره مطابق معمول همه دستا رفت بالا من هم گفتم بذار با خاله شیما همکاری کنم و شروع کردم به مبصر کلاس شدن و از یک سر کلاس به ترتیب به بچه ها اجازه میدادم که صحبت کنند! جالب بود که مراعات حق همدیگه رو میکردن!  

هرکدوم صحبت میکردند و از شیطنت ها و دلیل شیطنت هاشون میگفتن!  بعدش عذر خواهی میکردند و میگفتن دوست دارن ما باز هم کلاس داشته باشیم و باهاشون باشیم. 

یکی از بچه هامیگفت من با لگد زدم به در و به ماشین خاله هنگامه و بعدش میگفت خب آخه من اونروز خیلی عصبانی بودم و با خالم دعوا کرده بودم و بابام به مادرم (مادرش فوت شدن) فحشایی میداد که بدنش تویه قبر می لرزید و اگه من بهتون بگم چی میگفت و بعدش میگفت من اشتباه کردم و عذرخواهی کرد، یکی دیگه میگفت من با داداشم دعوام شده بود و 8 هزار تومن پولم رو بهم نمیده و واسه همین عصبانی بودم،یکی دیگه از بچه ها میگفت چقدر دوس داره درس یاد بگیره و چقدر اومدن به اینجا واسه خودش و داداشاش مهمه. 

 در این بین خاله شیما و خاله زهرا هم به بچه ها نکته های ظریفی رو یاد میدادن که مثلا وقتی یکی دوستشون بهشون فحش میده به جای فحش دادن بغلش کنند و باهاش روبوسی کنند و من و خاله شیما با هم اجراش کردیم  که همین جلسه هم بازتابش رو در دعوای بین محدثه و فاطمه دیدیم یا مثلا چند دقیقه که شلوغ شد خاله زهرا مثه بچه ها از ما اجازه گرفت و گفت که میخواد به صحبت های خاله شیما گوش بده و سر و صدای بچه ها نمیذاره و این تویه آروم کردن بچه ها و اینکه یاد بگیرن چیزی رو که ازش ناراضی ان بیان کنن فک میکنم خیلی موثر بود یا مثلا خاله شیما از بچه ها بخاطر اینکه کفشاشون رو جفت و مرتب گذاشته بودن تشکر کرد و برای همه دست زدیم..  

خلاصه اینکه مجلسی بود کامل!!! متن قبلی که بچه ها گذاشته بودن واقعا قشنگ بود اونجاش که میگفت بچه های ما به تکرار و تکرار نیاز دارند چون میفهمن ما چی میگیم ولی بنا به شرایط خانوادگی و فرهنگی که دارند و کسی نیست که اینجور مسائل رو باهاشون تمرین کنه و به این ارزشها بها بده زود یادشون میره. آها یادم رفت بگم هرکی صحبت میکرد براش دست میزدیم . 

به نظر من این روش و در کنارش انشاالله بعد از جور شدن شرایط ورزش واقعا به آروم شدن بچه ها و  کم شدن شیطنت ها و بیشتر معطوف شدنشون به درس کمک میکنه و در کنارش اینکه جو صمیمانه تری رو هم در کلاس ایجاد میکنه. 

بعد تصمیم گرفتیم که واسه اینکه خستگی بچه ها دربره و آماده درس کار کردن بشن و یکم سرحال بشن بهشون شیرینی بدیم. خاله شیما واسه بچه ها توضیح داد که من دانشگاه قبول شدم و میخوام برم یک شهر دیگه و دیگه نمیتونم بیام پیششون واسه منم دست زدند و منم شیرینی رو گردوندم . زیباترین لحظه واسه من لحظاتی بود که همین بچه هایی که چند دقیقه قبل داشتند از غصه هاشون از ناراحتیاشون از کمبوداشون از تنهایی هاشون از چهره اعتیاد در خانوادشون و هزارتا درد دیگه ای که من و تو شاید نتونیم واقعا درکشون کنیم صحبت میکردند شروع کردند واسه من دعا کردن از ته دلشون با تمام صداقت و پاکیشون من واقعا عشقشون رو حس میکردم و اون انرژی که بهم میدادند رو با تمام وجودم میگرفتم. دعاهایی که خاله موفق باشی تویه درسات!خاله یک شوهر خوب بکنی!!! خاله شاد باشی! خاله مواظب خودت باشی! خاله پولدار بشی!  

و حرفای دیگه ابی مثل اینا خاله بازم بیا پیشمون! خاله دوست داریم! خاله نمیشه نری ! خاله دلم واست تنگ میشه! و جواب هایی مثه این که منم دلم واستون تنگ میشه خاله! منم دوستتون دارم!هر موقع بیام مشهد میام میبینمتون!مواظب خودتون باشین و خوب درس بخونین! 

خاطره شیرین و دوست داشتنی که تویه ذهن و قلب من حک شد و اونقدر صداقت داشت و انرژی پاک و مثبت که من بعد یه مدت که روی مراقبه شبانه کار میکردم و نتیجه چندانی نمیگرفتم و ذهنم در اکثر وقت مراقبه باز هم همون اتوبان شلوغ خودش بود با تصور این خاطره و بعد آرامش و انرژی که ازش گرفتم به اون سکوت ذهنی که در موردش صحبت میشه در مراقبه، برسم.و یکی دیگه از  تجربه های لذت بخشی بود بخاطر برکت وجود این بچه ها وارد زندگیم شد وخداوند لطف کرد و بهم دادش. 

بعدش بچه ها رو به سه گروه تقسیم کردیم و شروع کردیم با هم الفبا و کلمه کار کردن جالبیش این بود که انگار با توجه به نیازهاشون و حرف زدن الان واقعا تخلیه شده بودن و میخواستند درس کار کنند میخواستن مشق بنویسن و یاد بگیرن و ورقه ای بود که به من و خاله شیما و خاله زهرا سرازیر میشد که بهشون سرمشق بدیم.و جالب بود که هیچ کسی در این مدت با اون یکی دعوا نکرد تویه این مدت کسی به کسی فحش نداد کسی برگه اون یکی رو خط خطی نکرد و همه نشسته بودن و با علاقه مشق مینوشتن و میاوردن که ما بهشون یاد بدیم که چطوری باید کلمه ها رو بنویسن.  

چیز دیگه ای که واقعا شادم کرد این بود که من واقعا پیشرفت درسی بچه ها رو دیدم، دیدم که تویه مداد دست گرفتن و مرتب نوشتن و با انگیزه و حضور ذهن کلماتی که یاد گرفته بودند رو مینوشتن و مشتاق یادگیری بودند. و شاید من که چند جلسه ایه که از بچه ها دور بودم این رو بهتر حس کردم و برام به چشم بیا تر بود 

. همین جا جا داره از به دوستای خوبم ، معلم های مهربون بچه ها ( خاله پریسا،خاله زهرا،خاله مهتاب، خاله نرگس، خاله فرزانه، خاله محیا ، آقا سید ،عمو مسعود و عموها و خاله های جدیدی که به جمعمون اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو نداشتم) واقعا تبریک و دست مریزاد بگم. بچه ها دمتون گرم. مطمئن باشید عشق و انرژی که میذارید نتیجه داره خیلی نتیجه های خوب خوب.  (آیکون گل!!)

و در آخر میخواستم از همتون تشکر کنم که من رو هم به عنوان عضو کوچیکی تویه جمعتون پذیرفتین و خوشحالم که کنارتون بودم و از عشق و انرژی و تجربه هاتون یاد گرفتم.  

از خاله شیما خاله زهرا(امیر) تشکر میکنم که حمایتگر من ، معلم ها و بچه های گلمون هستند و واسه این همه تلاششون و برنامه ریزی هاشون و عشقی که از از صمیم قلب دارند و میخوان که خونمون هر روز بهتر از دیروز باشه و صادقانه به پیشرفت خونمون توجه و فکر میکنند سپاسگزارم.  

به طور ویژه ازشون سپاسگزارم که به عنوان فرستاده های مهربونی از جانب خودش من رو به یکی از آرزوهای قشنگم که تدریس و  بودن و عشق دادن به چنین بچه هایی بود رسوندند.  

روزهای فراموش نشدنی ای در زندگیم برام رقم خورد. از همتون ممنونم. 

 

 هرکار بزرگی و هر پیشرفتی نیاز به صبر و برنامه ریزی و عشق داره و مطمئنم روزی هست که تموم آرزوهایی که در قلبمون واسه خونه علم و بچه هامون داره به تحقق می پیونده...  

 

همراه های خوب وبلاگی ما ، ما به بودنتون به دعاهاتون به عشقتون به انرژی که برامون می فرستین نیاز داریم.. ممنونم که هستید.  

 

(خاله ثمین)