مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان!

مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان!

زمینش را، خورشیدش را، ابر و باد و بارانش را،

گل رز و کاکتوسش را،

کهکشانهایش را، نور زیر ماهش را،...

به همه هدیه کرده است!

زمانی یا شرطی برای هیچ چیزی قائل نشده است!

حتی عشقش را در وجود تمام موجودات قرار داده است!

حضورش را هم درهمین حوالی حس می کنم، درنزدیکی های رگ گردنم!

او می بخشد بی هیچ کم و کاستی، با افتخار هم می بخشد.

....

اما گویی من فراموش کار شده ام! ذهنم را، خاطرم را، چیزی پاک کرده است!

در هر هنگامه ای فراموشی با من همراه است.

در هر لباسی، در هر موقعیتی با من همراه است.

چه هنگامی که مدیری می شوم و چه هنگامی که خادم مسجدی می شوم!

....

به خانه خدا آمده ام تا پذیرای میهمانان او باشم، تا دوستانی جدید پیدا کنم، دوستشان بدارم و دوستم بدارند.

از کودکان استقبال کنم و همراه معلمانشان آن ها را در آغوش کشم.

برای آن ها مادری، مادربزرگی مهربان باشم!

نوه ام را برای بازی با آنها تشویق کنم، درهمه حال، درهر گذرگاهی!

آن ها را به اتاقی راه دهم که تمیز است وگرم، نه نمناک و سرد!

بر فرشی بنشینمشان که خودم یا نوه ام می نشیند، نه بر پلاسی!

....

عشقم را نثارشان کنم تا آن ها نیز عاشقم شوند، تا جهان بشکفد و نور زندگی درهستی جاری شود.

چرا که نیازمندم، نیازمندم چون خدا نیستم!

(دل نوشته ای خطاب به خادم مسجد خانه علم قلعه ساختمان، که امروز به جبر کودکانمان را به فضای مسجد راه نداد، و آن ها را رهنمون اتاقی کوچک، نمناک و بدون وسیله گرمایش کرد)

نظرات 7 + ارسال نظر
الهه سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 13:59

شیما جان خیلی قشنگ نوشته بودی امیدوارم تک تکتون موفق باشین

خاله مهتاب سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 14:03

کاش ادما میدونستن این عمر کوتاه ارزش این خس بازی ها رو نداره

همیشه با خودم میگفتم که خدا خیرشون بده که از هدفمون پشتیبانی میکنن (البته هنوزم میگم)

چند بار خودم بهش گفتم شما نگران نباشید ما خودمون بعد از کلاس وایمیستیم و مسجد و مرتب میکنیم (البته شاید واقعا مشکل مالی داره )


باشد که رستگار شویم

عمو مسعود سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 17:36

واقعا زیبا نوشتید خانوم ترحمی...

خانیکی سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 20:26

سلام
از اینکه مسجد َاینطوری کرد جای تاسف داره
با حاج اقای مسجد وهیئت امنا بیشتر صحبت کنید چون خادم مسجد از اونا حقوق میگیره و مسئله رو از طریق هینت امنا مسجد حل وفصل کنید
بخاری هم در دفتر جمعیت هست ببرید استفاده کنید
جای خوبیه میتونید صندلی بذارین

زهراامیر چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 13:05

بگذار سرنوشت هر راهی را که میخواهد برود
ما راهمان جداست
این ابرها هرقدر میخواهند ببارند
ما چترمان خداست...

دستهای خدا رو مبینم که درکارند...فقط باور ما رو میخواد و ثبات قدمهامونو...

خاله نرگس چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 22:16

خیلی خوب نوشته بودی شیما جان
حرف دل منم بود. جاب بسی شرم و ناراحتی داره این طور برخورد آدمها

خاله نرگس چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 22:19

راستی عمو مسعود شما میونید از عکس دسته جمعیه بچه ها برای قالب وبلاگ استفاده کنید
ممنون

اگه بتونم استفاده میکنم .

ولی خب دانشش را ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد