بازم ابولفضل

امروز واسه خاطر اینکه خاله مهتاب نیومده بود من با گروه پیش دبستانی ها کار کردم. 

یک شعر حفظ کردیم 

وقتی زمستون می یاد یخ میزنه خیابون       مثل گلای سفید برف میاد از آسمون 

صدای باد و طوفان تو کوچه ها میپیچه          قار و قار کلاغها تو گوش ما میپیچه 

درختای خشک و زرد از ترس باد میلرزند        پرنده های کوچک از تاریکی میترسند 

خورشید گرم و روشن قایم میشه تو ابرا        یخ میزنه ستاره تو آسمون شبها 

هیچ کدوم از بچه ها نتوانستند مثل ابولفضل شعرو حفظ کنند البته یکی از بچه هایی که تازه اومده بود که اسمشم خاطرم نیست حفظ شده  بود اما نه به خوبی ابولفضل. 

امروز کاملا به حرف یکی از استادای زبان رسیدم 

(خیلی سخته و باید حواست بسیار جمع  و کاملا مسلط باشی تا بتوانی به بچه هایی که بار اول گفته ی تو رو حفظ میکنند مطلبی رو درست یاد بدی) 

امروزم من چند باری گفتم(صدای باد و بارون میپیچه تو کوچه ها) و به سرعت اصلاح کردم اما ابولفضل تا آخر هی جابه جا میگفت مثل بار اول من. 

آخرش تصمیم گرفتم از روی کتاب بخوانم 

وقتی میگفتم کی یاد گرفته بخوانه و ابولفضل میخواند موقعی که یک قسمتشو فراموش میکرد و من باهاش میخواندم میگفتش نه تو نخوان 

وقتی هم گوش نمیکرد ازش خواستم موقعی که دوستاش میخوانند اشتباهاشون رو بگیره 

و وقتی که من وظیفه ی اونو انجام دادم بهم تذکر داد که این مسولیت منه 

و آخرش رو هم که عمو مسعود گفت 

موقعی که با خواست خودش واسه بقیه خاله ها و عموش شعر رو خواند 

بی نهایت ذوق زده شده بود

یک چیز دیگه  

موقعی که رفتم کلاس یکی از بچه ها چشمامو میخواست بگیره که واسه خاطر عینکم دستش رو گذاشت رو گونه هام با این حال نتوانستم ببینمش و فکر کردم امیده 

علی بود یکی از بچه ها که فکر کنم همه ی خاله ها دوستش دارند 

واقعا دوست داشتنی اند

خاطرات

روزها از آن اتفاق گذشته اما هنوزم شیرینی اش را با تمام وجودم می چشم. 

از آن روز بی دلیل و با دلیل بارها خاطراتی را که برایم عزیز بوده اند را از کودکی تا اکنون را مرور کرده ام که شاید تعدادشان به تعداد انگشت های یک دست هم نرسد اما  

هر بار خاطرات آن روز را بینشان یافته ام. 

بعد از چند جلسه تعطیلی به خاطر مراسم تعزیه ی خادم مسجد دوباره کلاس تشکیل شد. 

طبق معمول بچه ها نبودند که البته کاملا هم حق داشتند  از بچه ها خواستیم دنبال دوستاشون یا یکجورایی هم کلاسی هاشون برند  

وای باور کنید هر چی بیشتر بگم کلمات رو شرمنده تر کردم 

فقط و فقط میگم فوق العاده بودند 

مثل فرشته ها 

توی اون همه بچه چهره ی آرش که شاید دوازده سیزده ساله باشه اصلا از ذهنم پاک نمیشه 

پسر شیطونی که یکمی لجبازه  

اونقدر اروم شده بود و پشت سر دوستاش نشسته بود و به حرفای خاله هاش گوش میداد 

یادش بخیر اون روزی که بهم گفت تو از همه ی معلمای اینجا بدتری

  و دو سه باری هم تکرار کرد 

به خدا کاملا هم بی دلیل اون جمله یکی از شیرین ترین جمله هایی است که تا به حال کسی راجب خودم بهم گفته 

آخرشم گفت که اگه پولشو خودمون بدیم مارو زمین فوتبال می برید؟ 

داخل پرانتز بگم که از اون روز دیگه نیومد وروز آخری که ما کلاس داشتیم رفتیم دنبالشون و دیدیم که داشت از یک آقایی پول میگرفت این فکرو کردیم که شاید داشت مواد میفروخت 

تا ایستگاه اتوبوس بچه ها دنبالمون می اومدند و مصرانه میگفتند که  باید

  

که باید واسه ما کیک بخرید و خواهش میکردند ما رو خونتون ببرید  

دیگه بقیه اش با خودتون.................. 

از اون روز بارها ارزو کردم که ای کاش کارای خیرمون واسه خدا باشه 

نه راضی نگه داشتن وجدان خودمون 

الهی آمین