گزارش گروهی: ما بیکار ننشستیم


ما بیکار ننشستیم خونه رو درسته که بهمون اجاره ندادن و قرارداد رو لغو کردن!اما سعی کردیم با برنامه ریزی توی همون اتاقک داخل مسجد کلاس ها رو برگزار کنیم.بچه ها به دو گروه تقسیم شدن گروه اول 8تا10 و گروه دوم10تا12.روز اول  (پنج شنبه 12 بهمن )خوب بود اما روز دوم (یکشنبه 15 بهمن) ب...چه ها بنای ناسازگاری کذاشتن و گروه اول بعد از تموم شدن کلاس بیرون نمیرفتن! هر کار هم میکردیم فایده نداشت!بچه های کلاس دوم هم اومده بودن و سروصدا میکردن! ناچار شدیم به بعضی ها اخم کنیم و کمی جدی باشیم! که منجر شد به انتقام گرفتن بچه ها از ماشین خاله هنگامه! مخصوصا شبنم کوچولو! با لگد به در و سپر های ماشینش کوبیده بودن طوری که مجبور شد ماشین رو ببره صافکاری و نقاشی...

روز بعد (دوشنبه، 16 بهمن) اما یه روز متفاوت بود! یه روز عجیب ! ماجرا رو از زبون خاله زهرا بشنوید:
دیروز بشدت دیر رسیدم.موقعی که رسیدم خاله ثمین,خاله شیما و عمو مسعود مدتی میشد که رفته بودند به دنبال بچه ها.قرار بود فقط و فقط با بچه ها صحبت بشه واسه خاطر شیطنت های روز قبلشون.تعدادی از بچه ها حضور نداشتند.خاله شیما با بچه ها صحبت کردند.در کمال تعجب بچه ها با دقت گوش میکردند.حتی برای دقایقی فقط و فقط صدای خاله شیما بود که شنیده می شد.خاله شیما پرسید که بچه ها موافقید ما دیگه نیایم و هر کی میخواد صحبت کنه دستشو باید بالا ببره.دست تمام بچه ها بالا رفت.ماه پری با اجازه خاله ثمین آغازگر صحبت های بچه ها شد.خیلی جالب بود که بچه ها اشتباهات روز قبلشونو میگفتند و خودشون هم میگفتند که کارمون اشتباه بوده.فکر میکنم اگه کمی روی زندگی بچه ها دقیق تر بشیم شاید بشه خیلی راحت به بچه ها حق داد یا حداقلش باهاش کنار اومد.شبنم که روز قبل بشدت شیطنت کرده بود میگفتش که روز قبل با خانواده اش دعوا کرده بوده و.......
رامین دستشو بلند کرد اما موقعی که قرار بود صحبت کنه میگفتش که چی بگم.خاله شیما با نمایش به بچه ها گفت موقعی که با دوستمون دعوا کردیم باید دستشو بگیریم و ببوسیمش.محدثه موهای فاطمه رو کشیده بود.فاطمه گریه میکرد یک حس عجیبی داشتم موقعی که محدثه رفت طبق نمایش خاله شیما از فاطمه عذر خواهی کنه.یک لبخند عجیبی داشت که رضایتو میشد ازش برداشت کرد.فکر میکنم تمام اینا اینو میخوان ثابت کنند که شاید همه چی نیاز به تکرار حتی شده تکرار زیاد داره.چرا که خود بچه ها از این اتفاق لذت میبرند.قرار شد با بچه ها الفبا کار کنیم.یک اتفاق فوق العاده افتاد.برای بار دیگه صدای خاله شیما دوباره می پیچید.واسه من این اتفاق خیلی شیرینه که میون بچه ها صدای خاله شیما اینطور بپیچه.خاله شیما هم تو مسیر برگشت با رضایت از این اتفاق میگفت.به بچه ها سرمشق دادیم.خاله پریسا کلثوم سرمشق های اون روزو که شما بهش داده بودید نوشته شده نشونم داد.ارش و ارزو از اینکه شاید بتوانند سال بعد به مدرسه بروندخوشحال بودند.کاش شادیشون قابل وصف بود.اصلا شبیه خوشحالی های دور و اطرافم نبود..
راستی دیروز (سه شنبه، 17 بهمن) عمو مرتضی روش درست کردن قورباغه های کاغذی(اوریگامی)رو به بچه ها یاد داد...شادی بچه ها از درست کردن قورباغه های جهنده اشون خیلی دیدنی بود...
(نویسنده: خانه علم)

نظرات 1 + ارسال نظر
طهوری پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 22:48

خوشا به سعادتتون هم جوتری حضرت و این همه برکت...
واقعا التماس دعا دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد