خدا را جستجو می کردم

در گذشته ای نه چندان دور نشسته بودم و خدا خدا می کردم!

خدا را می خواستم، حضورش را، آثارش را!

نعمت های اطراف من زیاد بود،

خانه ای داشتم، خانواده ای، پدری، مادری، خواهر و برادری، دلگرمی های بسیار...

دانشگاهی می رفتم، ورزشی می کردم و ...

دوستانی داشتم که لحظات خاطره انگیزی را برایم به ارمغان آوردند...

نفس می کشیدم و  می گفتند زندگی می کنی!

 روز به روز پیشرفت های فردی داشتم که دیگران را بیشتر از خودم راضی می کردم،

راضی از اینکه به ایده آل های بشر امروز نزدیکتر می شوم،

در آینده ای نه چندان دور مدرکی، اسم و رسمی و...

*

اما انگار همواره گم شده ای داشتم...

رسالتم را دراین دنیا گم کرده بودم...

انسانیتم مجهول شده بود، مجهول تا بی نهایت!

خدا خدا می کردم و منتظر نشسته بودم!

در انتظار بی تلاش، چیزی وجود نداشت!

*

اندکی برخاستم، هستی هم برخاست،

شروع کردم به دیدن، دیدن آن چیزهایی که تا به حال ندیده بودم،

دنیایی بس شگرف که از دیده ها پنهان است!

چشمانی می خواهد و دلی مشتاق!

ذوقی می خواهد و شوری عصیان!

*

کودکان این سرزمین چندان هم پنهان نیستند!

*

تنها دلی آگاه می خواهد.

حال کمی آن ها را می بینم، می شنوم، حس می کنم...

همین اندک هم برای من به اندازه یک دنیای بی وسعت معنی دارد!

کاسه دلم کوچک است و طاقت این همه زیبایی را ندارد...

*

حال تنها دعایم این است بار خدایا سینه ام را برای دیدن این همه زیبایی فراخ گردان، لیاقتم ده که از آن ها بیشتر بیاموزم....

آن ها فرشتگان تو بر روی زمین اند، برای نشان دادن وسعت بی کرانه حکمت تو....

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
elahe دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 13:01 http://barobaxbahal4riazi.mihanblog.com

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد