قولنامه امضا شده توی دستمان... :)

ره آسمان درون است،پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند...


بالاخره این هم خانه علم ما...
با قولنامه امضا شده توی دستمان... :)
مبارک جمعیت امام علی و همه آنها که همیشه همراهمان بوده و هستند .

Photo: ‎ره آسمان درون است،پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند...


بالاخره این هم خانه علم ما...
با قولنامه امضا شده توی دستمان...  :)
مبارک جمعیت امام علی و همه آنها که همیشه همراهمان بوده و هستند!‎

خانه به دوش !

امروز (پنجشنبه 21 دی ماه 91) از اولین ثانیه ، خانوم ایزدی به شدت باهامون بد عنقی کرد (درب مسجد رو قفل زده بود و به هیچ عنوان حاضر نبود بازش کنه)! 
 
  

خواهش کردیم (در حد التماس) و البته با وساطت مغازه دارهای محل ، حالا ما اینهمه راه اومدیم اص...لا هیچی ، شما دلتون میاد این بچه ها درسشون عقب بمونه؟ ؟ ؟ شنیدیم و شنیدیم از اینکه اینها لباساشون کثیفه و مسجد رو کثیف میکنن ، از اینکه اینها ادم نمیشن ، از اینکه درس نخوندنِ اینا به من هیچ مربوط نیست و خیلی چیزهای دیگه !!
خلاصه که قول دادیم که جونِ ما و جونِ وسایل مسجد تا اجازه داد برای اخرین بار کلاسمون رو اونجا برگزار کنیم !!
 
  

بعد از کلاس همگیمون جمع شدیم برای پیدا کردن یه ساختمون برای رهن و اجاره (فعلا فقط میگردیم !) 

مبصر بازی !

سه نفر از دوستان فیسبوکی به جمع معلم ها پیوستند : عمو احمد ، عمو محمدرضا و خاله هنگامه ی عزیز  

................................ 

امروز تعداد دانش اموز ها زیادتر از همیشه بود ، به دلایل مختلف از جمله اینکه صبح رفتیم در تک تک خونه ها و صداشون کردیم، دوم اینکه  دوجلسه است  که بهشون دفتر دادیم و به قول خودشون بهشون مشق میدیم  و این خودش واسشون انگیزه ایجاد میکنه (به خاطر دفتر و مشق نوشتن هم که شده میان !)  

  

 

خاله پریسا و خاله شیما و عمو احمد رفته بودن دنبال بچه ها و من و خاله زهرا توی مسجد بودیم ، پیشنهاد دادم به جای انتظار کشیدن ، ورزش کنیم ! هم اینکه واسه سلامتیشون خوبه و هم تخلیه انرژی بشن و دیگه کلاس رو روی سرشون نزارن !  حرکات کششی انجام دادیم و دراخر هم عمو زنجیر باف بازی کردیم (با صدای چی؟ میو میو !)    

 که یهو سر و کله ی خانم ایزدی پیدا شد و بچه هارو دعوا کرد که بشینین شما اومدید اینجا فقط سواد یاد بگیرین !!! بدون توجه بهش گفتم بچه ها بیاید نقاشی !!! (مثه همیشه دورم جمع شدن)

 

امروز بعد از مدت ها (سه ماه) ایرج اومده بود (تو پست های قبلی توضیح دادیم که چی شد دیگه نتونست بیاد  ، امروز با دیدنش واقعا خوشحال شدیم )

پنج تا شاگرد جدید هم اومده بودن (ارش ، رعیمه و گلناز و چند نفر دیگه) 

 

 

یکی از بچه های جدید یه سری مداد رنگی رو توی کلاهش قایم کرده بود ، وقتی که فهمیدم؛ با یه سری بازی و شعر ، خودش رفت گذاشت سرجاش ! بعد از چندین دقیقه ، امید به گوش خانوم ایزدی رسونده بود و ایشون اومدن کلی دعوا راه انداختن که ما بچه دزد رو راه نمیدیم !!! بردمشون اونطرف تر باهاشون حرف زدم و گفتم  ما اومدیم اینجا مفهوم همین چیزا رو با بازی و شعر وووو بهشون یاد بدیم ، گفت باشه پس دیگه نمیام اما حدودا نیم ساعت بعدش یکم کلاس شلوغ شد (بچه های مهد ) داشتن بازی میکردن و عمو احمد بالای سرشون بود که دیدم خانوم ایزدی یهو اومد و شتتتتتتترق زد تو گوش یکی از بچه ها ! اروم زد اما !!!‌ خیلی عصبانی شده بودم و محترمانه از فضای مهد بیرونشون کردم (عمو احمد که همینطور هاج و واج مونده بودن!!!)

بهانه گیری های خانوم ایزدی واقعا قابل تحمل نیست ، به یکی از بچه ها (امید) گفته که هرکی اذیت کرد بیا به من خبر بده تا بیام حسابشو برسم !! خیلی سعی کردم با امید به این توافق برسیم که خبرکشی کار خوبی نیست اما متاسفانه نشد چرا که تشویق های پوچ خانوم ایزدی انگار کارساز تره ! (امیدوارم  به کمک معلم های دیگه یه راه حلی برای این موضوع پیدا کنم ! )  

 

   

 

راستی امروز به بچه ها شیر و کیک هم دادیم :)  

تعطیل (برف)2

تا صبح برف میومد، زمین ها یخ زده و خیابون ها پر از گل (مخصوصا اون محله که روزه روزش هم گل و شل بیداد میکنه) ، رفت و امد بچه ها ممکنه واسشون مشکلی ایجاد کنه ، بنابراین با توافق معلمین ، متاسفانه کلاس های امروز کنسل شد . 

  

 

برف بازی خوش بگذره !!!

مشهد شده عصر یخبندان

فک میکنید با این برف مشهد فردا بشه رفت خانه علم؟!

شده عصر یخبندان :))

البته عشق، برف و کولاک نمیشناسه 

فقط امیدوارم مشکل مسجد حل شه و خادم مسجد راهمون بده، وگرنه مجبور میشیم هیزم جمع کنیم و کلاس ها رو وسط کوچه بپا کنیم ! 

 

مسابقه بُکس ! (پلی برای صمیمیت )

خاله ثمین و عمو مسعود رفتن دنبال بچه ها تا بگن خواب بسه پاشین بیاین مدرسه (خواب مجاز از فروش ، مصرف ، و کلهم فعل های مربوط به مواد ! ) 

و من مثل اغلب اوقات ترجیح دادم توی مسجد بمونم ، هم اینکه بچه ها نباید تنها میموندن (احتمال گیر های مضاعف خادم مسجد)! از طرفی ارتباطی که قبل از شروع کلاس با بچه ها برقرار میشه ، اعم از چطوری خوبم و این حرفا ! و از اون مهم تر پرسیدن در مورد خانوادشون (البته خیلی غیر مستقیم) ، بسیار موثره . 

 

امید طبق معمول شیطونی میکرد (کلاه  کاسکت عمو مسعود رو برداشته بود :دی) ، داشتم با تک تکشون حرف میزدم، بخصوص با فاطمه که امروز داداش کوچیک ترشو اورده بود که به من نشون بده که بگم میتونه بیاد یا نه ـفاطمه تازه اومده ، به مادرش ۲۰ ماه حبس خورده که نزدیک یک سالش گذشته و توی این مدت هم بچه ها ندیدنش_ احساس میکنم توی همه ی دانش اموز ها فاطمه نیاز به مراقبت ویژه تری داره (از نظر احساسی و تامین محبت) ، نمیدونم یه دختر ده ساله چه جوری میتونه نقش مادری و بازی کنه که خودش مادری بلد نبوده ! شخصیت آرومی داره ، اومده که واقعا درس یاد بگیره! خدارو شکر از همون روز اول (دو جلسه قبل) ، صمیمیت بسیار خوبی باهم داشتیم ، و فک میکنم یه کوچولو وابستگی ایجاد شده که سعی میکنم مهارش کنم تا ضربه نبینه (از طرفی دلمم نمیاد ) ، با این حساب فاطمه الان تو کلاس خاله زهراست و هر از چندی میاد میگه خاله میشه منم بیام پیشِ تو !  تو این فکرم که بره تو کلاس عمو مسعود (خوشبختانه مسعود داره خیلی خوب پیش میره و حیفه که فاطمه توی کلاسش نباشه)

 

مشغول حرف زدن با بچه ها بودم که خانوم ایزدی(خادم مسجد) اومد، یکم نق زد مبنی بر اینکه کی توی حیات تُف کرده ! من به عنوان معلمشون از طرف بچه ها قول دادم که دیگه این کار تکرار نشه ! خانوم ایزدی که رفت (سکوت) بچه ها یکی یکی گفتن خاله به قرآن ما نبودیم و این حرفا ! دیگه کشش ندادم و گفتم باشه هرکی بوده لطفا دیگه تکرار نشه !   

 

یکم که گذشت علی گفت خاله یه چیزی میشه بگم (علی، علی رغم شیطونی های خاصش ، پسر بسیار حرف گوش کنیه (معرفت بسیار بالا )، گفتم بگو، گفت میشه منو امید مسابقه ی بکس بدیم ، با تعجب پرسیدم بکس؟! مگه بلدین ؟! گفت اره خاله فلان و فلان و فلان ، یه نگاه تامل برانگیز به سمت حیاط (اتاق خانوم ایزدی) انداختم که علی گفت خاله مواظبیم دیگه ! گفتم خیله خب ! فقط تایم سی ثانیه ای ، خانوم ایزدی هم که اومد انگار نه انگار که مسابقه بوده ! امید با اون همه پرخاشگریش پیشنهاد داد یکی وایسه نزدیک در که اگه خانوم ایزدی اومد سریع خبر بده !!! زهرا یه کتاب علوم از تو کمد برداشته بود و  واسه خودش داشت نقاشی میکشید ! و کتاب و به کسی نمیداد ! (البته منم تلاشی واسه گرفتنش نکردم)

خلاصه رفتیم پشت پرده (مسجد قسمت خانوم ها) ، یه فرش دو در سه رو انتخاب کردیم به عنوان رینگ ! با اوکی دادن من شروع شد و تا جای که جا داشت همو زدن ! علی فقط بکس بود اما امید نامرد لگد هم میزد ! خلاصه سه تا تایم رفتیم و هردفه بهشون میگفتم فقط مسابقه است! لطفا همو نکشین و بدون خون و خونریزی باشه (از اون طرف هم به علی یاد آوری میکردم که یه استقلالی نباید ناجوانمردانه بازی کنه) به امید هم به روش خاص خودش میگفتم ! 

 

ملیکا (دم در وایساده بود)، جیغ زد گفت داره میاد داره میاد(منظورش خانوم ایزدی بود!) ، امید و علی خیلی تعجب برانگیز وسط تایم سوم دوییدن طرف من نشستن ، بقیه بچه ها هم دورم حلقه زدن ، زهرا دویید کتاب و داد به من گفت بخون بخون!) ، نمیدونم شاید این لحظه رو فقط کسایی بتونن درک کنن که با اون بچه ها بودن ؛بچه هایی که خواهر خودشون و تا حد مرگ میزنن با این توجیه که خواهر خودمه ، بچه هایی که از کوچیکی تو مواد غرق شدن ، نمیدونم ولی این حس قشنگ بود، فوق العاده بود که همه شون برای شاید 30 الی 40 ثانیه انقدر اروم شدن که ... ! اینکه اونا تونستن درک کنن که من اونجام چون دوستشون دارم چون به فکرشونم و اینکه خانوم ایزدی ممکنه عصبانی شه و کاری کنه که ما دیگه نتونیم بریم اونجا ، فوق العاده لذت بخش بود ، برای اولین بار دیدم و لمس کردم که این بچه ها مفهوم اتحاد و فهمیدن.  

  

 

دیگه کم کم عمو مسعود و خاله ثمین و بچه های دیگه اومدن؛

و این بُکس رازی شد بین من و بچه ها 

ادامه مطلب ...

تعطیل (برف)

مدرسه ای که بودم ، وقتایی که مثل دیشب برف شدید بود، تا صبح چندین بار از خواب بیدار میشدم از پنجره بیرون و نگاه میکردم و هی دعا میکردم تا انقد برف بباره که صبح مدرسه تعطیل شه !
دیشب هم همین اتفاق افتاد با این تفاوت که با هربار کنار دادن پرده و دیدن حجم برفی که روی زمین نشسته ، بغض میکردم و تو دلم هی دعا میکردم که نکنه انقد برف بیاد که فردا نشه رفت خانه علم .
متاسفانه امروز خانه عشقمون به دلیل بارش شدید برف صبحگاهی؛ برگزار نشد :'(