روز جمعه9فروردین92 بچه
های خوب خانه علم به همراه کودکان خانواده های تحت پوشش جمعیت همراه با
اعضای جمعیت از فرهنگسرای کودک و آینده و فرهنگسرای علوم پارک کوهسنگی مشهد
دیدن کردند.
گروه صورتی کودکان بودند که از فرهنگسرای کودک و آینده
بازدید کردند،بازی کردند و از مربی های مهربان فرهنگسرا که ضمنا بسیار
علاقه مند به همکاری با جمعیت شدند هم هدیه گرفتند!
گروه های زرد،سبز،قرمز و آبی هم 10 سال به بالا بودند که از بخش های مختلف فرهنگسرای علوم کوهسنگی بازدید کردند.
عکس ها در وبلاگ جمعیت امام علی (ع) مشهد:
http://mashhad-imamali.blogfa.com/
دل می بندم، به امروز، چند روزیست که منتظر امروز هستم. دل تنگم برایتان در دنیای کودکی خودتان، در جایی که من برایتان مرز مشخص نکنم...در جایی که من کودکیتان را به یغما نبرم...و به بهانه اینکه خانواده تو آنگونه که من می خواهم نیست، به تو هر چیزی را نچسبانم...تو را دوست دارم، عاشقانه...فقط به خاطر اینکه کودکی...کودک. تو تنها زاده خود هستی...همه چیز زاده خود توست...زاده وجود نازنین تو...فارغ از هر برچسبی که بر تو می زنند... امروز جشن بوی عید خونه علم بود...در پارک رجا...قلعه ساختمون... اپیزود اول وارد کوچه خونه بچه ها می شیم...همیشه گوشه و کنار این کوچه آشغال و زباله هست...اما انگار آمدن بهار برای آن ها پیغامی دیگر دارد...تعداد بیشتر آشغال ها متعجب می کند ما را...خونه ما تمیزتر شده، خیلی حس خوبی دارم وقتی وارد خونه میشم...حس تازگی...اما اینجا...رنگ و بوی عید به گونه ای دیگر است...!؟ اپیزود دوم رفتیم دنبال بچه ها...اولین خونه، مامان محدثه:نیستش، 1 ساعت پیش رفت جای مسجد...یکی یکی در خونه ها...هیچ کدوم از بچه ها نیستند، نه توی کوچه، نه توی خونه. متحیریم، کجا رفتند؟ رفتند پارک؟ نمیدونیم!...برگشتیم دم در مسجد! از تعجب شاخ درآوردیم! بچه هایی که تا 10-15 دقیقه قبل هیچ صدایی ازشون در نمی آمد، دم در مسجد هستند، می دوند، سلام می کنند، در آغوش می گیریمشون...خدایا چه حس خوبیست...این همه انرژی از هستی تو... اپیزود سوم کشمیر پابرهنه اومده! همه بچه ها میرن به سمت مینی بوس...ما به سمت خونه کشمیر، دنبال کفش...کفشات کو کشمیر...این طرف..اون طرف...انگار هیچ کسی توی این خونه نیست!برمیگردیم بیرون، باباش دم در ایستاده...خدایا دلم گرفت از این همه تلاش برای پیدا کردن کفش فرزند...حتی همسایه هم یک جفت دمپایی به این بچه نمی دن!...لحظاتی بعد با کمال تعجب...ما رفتیم دنبال یکی دیگه از بچه ها...کشمیر کفش به پا داره میاد... اپیزود چهارم کوچه خونه ایرج وآرش آرش: ایرج رفته سرکار! مامانشون: رفته پارک فوتبال بازی کنه خانم! برادر کوچکشون ناراحت روی زمین خوابیده و بهانه بادکنک ترکیده اش را می گیرد...آرش بر پشت او سوار می شود...لحظاتی بعد، مادر با فریاد می خواهد او را به خانه ببرد...صدایش قلبم را خسته می کند.... اپیزود پنجم در پارک بچه ها، 1،2،3. دویدن، لی لی کردن، پروانه زدن...آفرین بچه ها... خوب می خوایم وسطی بازی کنیم...از بچه ها هر کی می خواد بازی کنه میره وسط...تنها دو تا خاله می مونن کنار با توپ به دست...بچه ها هر کی توپ بهش می خوره باید بره کنار، نباید دوباره بیاد وسط...آفرین حالا شد..... فریبرز پلاستیکی در دست دارد. داخل پلاستیک 2 تا فورباغه! می خواد اونا رو ببره خونه، کنار ماهی هاش، به اسرار قورباغه ها رو از پلاستیک در میاریم...در دستانم آرام گرفته اند...با اسرار بسیار اون ها رو می ندازیم در استخر پارک... قورباغه ها شنا می کنند و می روند...بچه ها ذوق می کنند...شنا قورباغه روی آب... اپیزود ششم حاجی فیروزه...سالی یک روزه...وای خدای من! بچه هایی که تا همین چند ثانیه پیش میابقه دو می دادند، عمو زنجیرباف بازی می کردند، به هر سویی می رفتند...حالا همه مبهوت حاجی فیروز شدن...دوستش دارن، خیلی...باهاش شعر می خونن...دست می زنن...
این دیوارها بالا می روند، کودک من، به امید!
به امید روزی که ما تو را در اوج ببینیم.
به امید روزی که از افتخار تو چشمان ما اشک آلود شود.
(تیم آماده سازی خانه علم قلعه ساختمان مشهد)
خانه ای خواهیم ساخت، خانه ای از جنس امید، خانه ای از جنس نور.
خانه ای که دوستش داریم بی دلیل.
خانه ای که عزیزش می داریم از اعماق وجود.
خانه ای که گنجی گران بها خواهد شد.
دست هایمان را به هم گره می کنیم تا خانه را عظمت بخشیم، حلقه ای تشکیل می شود که عزیز است و هوشیار؛ و هیچ حد و مرزی ندارد.یارانی می خواهد همسو تا آن را گسترش دهند؛ تا رسیدن به خوبی را تسریع بخشند.
از کلیه یاران همیشگی خانه علم قلعه ساختمان و جمعیت امام علی مشهد خواستاریم که در آفرینش این زیبایی با ما همراه شوند:
1) کمک در آماده سازی خانه،
2) پشتیبانی مالی،
3) ارائه پیشنهاد و نظر در همین صفحه یا پیامک به شماره های (09353868221/09399691251)
بیایید خانه ای بسازیم تا قطب خوبی در جهان شود.
حضورتان، پشتوانه تان، دعایتان، عشقتان و ...همیشه همراه ما بوده و خواهد بود.
دوستتان داریم بی دریغ.
(منتظر پیام های بعدی ما باشید)
ما بیکار ننشستیم خونه رو درسته که بهمون اجاره ندادن و قرارداد رو لغو
کردن!اما سعی کردیم با برنامه ریزی توی همون اتاقک داخل مسجد کلاس ها رو برگزار
کنیم.بچه ها به دو گروه تقسیم شدن گروه اول 8تا10 و گروه دوم10تا12.روز اول (پنج شنبه 12 بهمن )خوب بود
اما روز دوم (یکشنبه 15 بهمن) ب...چه ها بنای ناسازگاری کذاشتن و گروه اول بعد از تموم شدن
کلاس بیرون نمیرفتن! هر کار هم میکردیم فایده نداشت!بچه های کلاس دوم هم اومده بودن
و سروصدا میکردن! ناچار شدیم به بعضی ها اخم کنیم و کمی جدی باشیم! که منجر شد به
انتقام گرفتن بچه ها از ماشین خاله هنگامه! مخصوصا شبنم کوچولو! با لگد به در و سپر
های ماشینش کوبیده بودن طوری که مجبور شد ماشین رو ببره صافکاری و نقاشی...
دیروز بشدت دیر رسیدم.موقعی که رسیدم خاله ثمین,خاله شیما و عمو مسعود
مدتی میشد که رفته بودند به دنبال بچه ها.قرار بود فقط و فقط با بچه ها صحبت بشه
واسه خاطر شیطنت های روز قبلشون.تعدادی از بچه ها حضور نداشتند.خاله شیما با بچه ها
صحبت کردند.در کمال تعجب بچه ها با دقت گوش میکردند.حتی برای دقایقی فقط و فقط صدای
خاله شیما بود که شنیده می شد.خاله شیما پرسید که بچه ها موافقید ما دیگه نیایم و
هر کی میخواد صحبت کنه دستشو باید بالا ببره.دست تمام بچه ها بالا رفت.ماه پری با
اجازه خاله ثمین آغازگر صحبت های بچه ها شد.خیلی جالب بود که بچه ها اشتباهات روز
قبلشونو میگفتند و خودشون هم میگفتند که کارمون اشتباه بوده.فکر میکنم اگه کمی روی
زندگی بچه ها دقیق تر بشیم شاید بشه خیلی راحت به بچه ها حق داد یا حداقلش باهاش
کنار اومد.شبنم که روز قبل بشدت شیطنت کرده بود میگفتش که روز قبل با خانواده اش
دعوا کرده بوده و.......
رامین دستشو بلند کرد اما موقعی که قرار بود صحبت کنه
میگفتش که چی بگم.خاله شیما با نمایش به بچه ها گفت موقعی که با دوستمون دعوا کردیم
باید دستشو بگیریم و ببوسیمش.محدثه موهای فاطمه رو کشیده بود.فاطمه گریه میکرد یک
حس عجیبی داشتم موقعی که محدثه رفت طبق نمایش خاله شیما از فاطمه عذر خواهی کنه.یک
لبخند عجیبی داشت که رضایتو میشد ازش برداشت کرد.فکر میکنم تمام اینا اینو میخوان
ثابت کنند که شاید همه چی نیاز به تکرار حتی شده تکرار زیاد داره.چرا که خود بچه ها
از این اتفاق لذت میبرند.قرار شد با بچه ها الفبا کار کنیم.یک اتفاق فوق العاده
افتاد.برای بار دیگه صدای خاله شیما دوباره می پیچید.واسه من این اتفاق خیلی شیرینه
که میون بچه ها صدای خاله شیما اینطور بپیچه.خاله شیما هم تو مسیر برگشت با رضایت
از این اتفاق میگفت.به بچه ها سرمشق دادیم.خاله پریسا کلثوم سرمشق های اون روزو که
شما بهش داده بودید نوشته شده نشونم داد.ارش و ارزو از اینکه شاید بتوانند سال بعد
به مدرسه بروندخوشحال بودند.کاش شادیشون قابل وصف بود.اصلا شبیه خوشحالی های دور و
اطرافم نبود..
راستی دیروز (سه شنبه، 17 بهمن) عمو مرتضی روش درست کردن قورباغه های
کاغذی(اوریگامی)رو به بچه ها یاد داد...شادی بچه ها از درست کردن قورباغه های جهنده
اشون خیلی دیدنی بود...
(نویسنده: خانه علم)
این حرفها را بهحساب خط قرمز نگذارید
براساس پیماننامه جهانی حقوق کودک که ایران نیز آن را به شکل مشروط
پذیرفته است، دولتها موظف هستند، کودکان را در برابر هر نوع سوءاستفاده
جنسی مورد حمایت قرار دهند. یکی از راههایی که دولتها میتوانند از پدیده
آزار جنسی کودکان و سوءاستفاده از آنها جلوگیری کنند ارائه اطلاعات کافی
به خانوادهها برای آموزش به فرزندانشان در این زمینه است، اما در کشور ما
تابوهایی سبب شده است خانوادهها به این مقوله به عنوان خط قرمزی نگاه کنند
که حتی نزدیک شدن به آن هم شرمآور و ممنوع است.
با این حال کم نیستند کودکانی که به دلیل همین تعصبات نابجای والدینشان، بهترین روزهای خردسالیشان در سایه وحشت و درد سپری میشود و بزرگسالیشان نیز از آن تاثیر میگیرد. به همین دلیل ما در این یادداشت بدون در نظر گرفتن این خط قرمزها شما را به یادگیری اصولی برای انتقال به فرزندانتان دعوت میکنیم؛ اصولی که به واسطه آنها کودکتان از سوءاستفادههای جنسی مصون خواهد ماند.
چطور شروع کنم؟
نخستین نکته برای حفظ کودکتان در برابر سوءاستفادههای جنسی برقراری ارتباط
قوی میان شما و اوست. به این ترتیب او میتواند هر نوع رفتار مشکوک یا
شرایط خاصی را بدون واهمه با شما در میان بگذارد و شما نیز این فرصت را
خواهید داشت که پیش از وقوع حادثهای ناگوار به آنها هشدار بدهید.
از سویی دیگر نصایح شما به کودکتان وقتی برای او قابل پذیرش است که حرفهایتان را در جایگاه یک دوست باور کند. به این ترتیب وقتی به عنوان بهترین دوست فرزندتان به حساب بیایید میتوانید از طریق او و البته تحقیقات خودتان، اطلاعات دقیقی درباره دوستان او و خانوادههایشان کسب کنید و عوامل خطرناک را شناسایی کنید. بنابراین به عنوان نخستین قدم بیاموزید چطور بهترین و قابل اعتمادترین دوست کودکتان شوید.
ممکن است نگران باشید که چطور باید بحث در این زمینه را با فرزندتان آغاز کنید و چگونه آن را ادامه دهید. شاید فکر میکنید این نوع بحثها ذهن او را آلوده میکند یا از دنیای کودکی بیرونش میکشد، اما فراموش نکنید که مورد آزار جنسی واقع شدن، ترسناکتر و بدتر از هر پدیده دیگری، آنها را از دنیای کودکی به جهانی تاریک پرتاب میکند.
تلاش نکنید همه نکات مورد نظر را در قالب یک مکالمه بگنجانید، چراکه کودکان زمان کوتاهی پس از آغاز حرفهایتان خسته و بیحوصله میشوند و در نتیجه ادامه هشدارها، برایشان فایدهای نخواهد داشت. بنابراین شما باید، هشدارهایتان را در قالب نکاتی مختصر و مفید در این باره، زمانی که او در حال بازی است یا در خانه، کنارتان تنهاست یا وقتی به رختخواب رفته است و منتظرشب به خیرتان است، به او گوشزد کنید.
به یاد داشته باشید قرار نیست زیاد وارد جزئیات شوید و در توضیحاتی کلی میتوانید اهداف اصلیتان را به او منتقل کنید.
به فرزندم چه بگویم؟
کتاب کودک سرزمینم را دود برد
در جهان کنونی با وسعتی که دانش بشری یافته است، تعلیم و تربیت صحیح به یکی از اساسی ترین نیازهای اجتماعات انسانی مبدل شده است؛ بنابراین بدیهی است که عدم برخورداری میلیون ها کودک از آموزش اولیه در سراسر جهان، بحران به شمار می رود. به همین جهت است که سازمان هایی چون یونیسف و یونسکو به گونه ای ویژه، پروژه های آموزشی گسترده ای را در سراسر دنیا برای کاهش فقر فرهنگی جوامع، پیریزی و پیگیری می کنند. و محقق ساختن آموزش ابتدایی همگانی را به عنوان یکی از بندهای هشت گانه "توسعه هزاره" تا سال 2015 قرار می دهند. در همین راستا طرح کودکان بی کتاب جمعیت امام علی (ع) به پیشنهاد خانم مینا زمانیان (مددجوی دیروز و مددکار امروز جمعیت) طراحی و از سال 1388 راه اندازی شد. کودکان بی کتاب، کودکانی معصوم هستند که به جرم تولد در یک خانواده فقیر و ناآگاه از حقی که سایر کودکان به راحتی از آن برخوردارند، محروم هستند و با توجه به اینکه این کودکان اغلب ساکن محلات جرم خیز و معض لدار شهرها می باشند، احتمال کشانده شدن آن ها به ورطه انواع معضلات بسیار بالاتر از سایر کودکان است. لذا باید با اهتمام بیشتری حضور این کودکان در مراکز تحصیلی پیگیری شود.
هم اکنون علاوه بر خانه های علم خاک سفید، دروازه غار و فرحزاد تهران، از شهریور ماه 1391 خانه علم قلعه ساختمان نیز در مشهد از شهریور ماه آغاز به کار کرده است. با راه اندازی خانه علم در شهرک شهید رجایی مشهد خوشبختانه تعدادی از این کودکان به آرزوی خود رسیده اند. البته هنوز کودکان بسیاری در این محله ها هستند که به کمک ما نیاز دارند به طوری که در شناسایی های اولیه از شهرک شهید باهنر بیش از صدها کودک نیازمند شناسایی شده اند. امروز در خانه علم شهر ما کارهایی نه چندان بزرگ سبب شاد شدن دل هایی کوچک می شود. در این خانه علاوه بر آموزش تحصیلی به کودکان تحت پوشش، خدمات رایگان پزشکی تغذیه، روانشناسی، ورزشی، حمایت حقوقی و گرفتن شناسنامه و نیز آموزش های فرهنگی و هنری ارائه خواهد شد.
این که بعد از گذاشتن خبر پاهای برهنه رامین چندین نفر به ما زنگ زدن و برای ما
پیام گذاشتن که میخوان برای رامین کفش بخرن،
این که خیلی ها پول دادن تا برای
همه بچه ها کفش بخریم،
این ها حقایق زیبای خونه علم هستن!
...این که ما با اون
پولها برای بچه ها کفش خریدیم هم واقعیتی دلپذیر!
اما این که این بچه ها پدر و
مادرهایی دارن که میتونن به خاطر چند ساعت لذت حتی پاپوش گرم رو از بچه هاشون دریغ
کنن،
این که این کفش ها ممکنه به چشم هم زدنی دود بشه و بره هوا...
این ها هم
حقایق تلخ این خونه است!
حالا شما به ما بگید!شمایی که همیشه با ما بودید و در
کنار ما...دور یا نزدیک،کم یا زیاد...
ما برای همه بچه ها کفش ها رو
خریدیم!
چه راه حلی به ذهن شما میرسه برای این که کفش ها برای بچه ها
بمونه؟
چه کار کنیم تا پدر و مادرها نتونن کفش ها رو بفروشن؟
چه کار کنیم که
دیگه بچه ها رو با پای برهنه یا با دمپایی یا کفش های لنگه به لنگه توی این سرما
نبینیم؟
منتظر نظرهای راهگشای شما هستیم!
امروز
کلی با هماهنگی کائنات حال کردم عمو مرتضی و اقای پلیان که رفتن دنبال پدر رامین
پذیرش گفت اگه برین خدمات درمانی میتونین دفترچه بیمه براش بگیرین همون موقع زهرا
اومد و باهم راه افتادیم ساعت 12ونیم بود خدمات درمانی یه فرم پر کردم یه فیش باید
پرداخت میکردم بانک که رسیدم یعنی نوبت گرفتن همان و صدازدن همون شماره همان
فیشو بردم خدمات درمانی گفت یه نیم ساعتی طول میکشه که با حرفهای من راضی شد
کار ما رو خارج از نوبت انجام بده دفترچه داشت آماده میشد که دیدیم عکس نداریم
رامینو بردم یه عکاسی گفتم یه عکس فوری 5 دقیقه ای میخوام گفتن عکس فوری یه ساعت
طول میکشه تازه ساعت 12 به بعد هم اصلا انجام نمیدیم دو دقیقه بعد همون خانم گفت
تمام سعیمو میکنم که تو کمترین زمان ممکن اماده کنم باورتون نمیشه 5 دقیقه بعد عکس
ها تو پاکت تو دستم بود خلاصه که ساعت 1و نیم ما بادفترچه رامین برگشتیم
بیمارستان
پذیرش که انجام شد بخش میگفت دیر اومدین که اون هم باحرفهای اقای
پلیان حل شد.
(خاله فرزانه)
امروز سر صبح با عمو محمد رضا و خاله فرزانه در خونه رامین بودیم که بهمون گفت
باباش خونه نیست. نمی دونیم چرا اما وقتی رفتیم تو خونه دیدیم حال باباش از
هر روز بدتره و به هیچ شکلی حاضر نمیشد بیاد و حضورش برای عمل الزامی بود.
آخرش مجبور شدیم ازش اثر انگشت بگیریم و خودمون تنها بریم
بیمارستان.(امروز برای اولین بار وارد خونشون شدیم.بدترین چیزی که می تونید
تصور کنید.توصیفش شاید از نظر اخلاقی درست نباشه.ولی همونی که گفتم.بدترین
شکل ممکن از نظر بهداشتی و امکاناتی)
پذیرش قبول نکرد و منو پلیان
مجبور شدیم برگردیم قلعه ساختمون تا هرجور شده پدرشو ببریم بیمارستان.خاله مهتاب
و خاله زهرا (ابراهیمی) هم رفتن دنبال کارای پذیرش و بیمه رامین. هزینه عمل حدود
600 تومان میشد که در نهایت با بیمه ی جدید رامین و دونده گی هاش شد
حدود 120 تومان(البته مبالغ رو فعلا حدودی میگم چون خستم و مخم پوکیده).
حدود 105 دقیقه منتظر بودیم که رامین رو به هوش آوردن بیرون و مستقیم رفت
داخل بخش. اول کمی خوابش میومد. اما کلا حالش خوب بود. از دکترش هم خاستیم که
امشب رو نگهش دارن، وگرنه قرار بود مرخص شه. آخه وضعیت بهداشت خونشون در حد
بسیار وحشتناکی بود و ترسیدیم شب اول با اون حال ببریمش خونه. پدرشم همون
ظهر رفت خونه، اما چیزی رو دیدم که تو این 2 هفته ندیده بودم. دست رامین رو
گرفت و بوسیدش. نمی دونم تعجب کنم، خوشحال باشم یا هر حس دیگه ای.فقط بگم که
باورم نشد...
وقتی رفت داخل بخش خاله شیما و زهرا (امیر) اومدن دیدنش، با تفنگ و
دست بندی که 4 روز پیش تو بیمارستان دکتر شیخ دید و همش بهم می گفت اونو
برام بخر.
رامین امروز خیلی شجاعانه و تنها رفت اتاق عمل و تا زمانی که
من پیشش بودم یک آخ هم نگفت. فقط گفت: دایی چشمم درد میکنه. امیدوارم اثر
بیهوشیش که میره درد نداشته باشه. امروز دستمو رو سرش کشیدم و لپای لطیفشو
ناز کردم. اما حس کردم که هرگز اون نوازش به اندازه ی نوازش پدر و مادرش
براش لذت بخش نبود. نمیدونم امشب باید غمگین باشم یا خوشحال...
(عمو مرتضی)
«آن کودکان سرطانی می میرند
زیرا که هنوز کسانی هستند که عاشقانه اندک توان شبانه شان را برای عشرت
طلبی های این دنیای فرسوده که می پرستند، گذاشته اند. کسانی هستند که دلخوش
زر و زور بر این زمین چسبیده اند؛ کسانی هستند که خدای را تنها برای این
دیجور می خوانند تا نگه دارد این سرا پرده پاره ی وهم را بر سرشان؛ آنها می
خواهند و تقاص خواستن ها ماندن در این عالم است، تا کودکی در آن، سهم همه ی
فرسایش را، سهم همه ی رنج ها را به تن معصومش بدهد تا هرکس می بیند، بداند آن گونه مهتابی اثیری به این عالم نماند.
آن کودک، معلم توست تا از رنجش از غفلت خودت که این عالم را بی رنج فرض کردی برخیزی. برخیزی! آری دگرگونه برخیزی...
و اگر عالم ِ رنجی را برای کودکی و کودکی های این بشر نمی توانی تمام کنی، حداقل عالم ِ رنج خودت را در پیش خودت تمام کن؛
آن موقع است که این معلم کوچک، از مکتبش نتیجه گرفته و تو را به خدایت متصل کرده...»
(شارمین میمندی نژاد)
در این مسیر اگه به خودت گفتی که "این کسی که این گونه مُرده، جهان من هم کنارش بمیره" دیگه خودخواهی نمی مونه...
اگر دیدی یک کودکی گرسنه است و گفتی "بمیرم برات که گرسنه ای، چرا این دنیا به آخر نمیرسه؟!" این درسته... اما اگه بیای بگی "ای کودک من تو را می نوازم تا حق الناسی داده باشم و حق اللهی ادا کرده باشم" این به درد نمی خوره! این خودخواهی توشه.
«شارمین میمندی نژاد؛ رهیافتی به درون»
دیروز (چهارشنبه، 20 دی) از ساعت 11:30 تا دقیقا 1:30 تو کوچه پس کوچه ها ی محله رامین
دنبال رامین و شناسنامه ی باباش بودیم. رامین دیروز عصر نوبت عمل داشت. مجرای اشک
چشم راستش بسته شده. از یکشنبه نوبت گرفته بودیم براش. از صبح خانم ابراهیمی تو
بیمارستان دنبال کاراش
بود.آما سرآخر خبر داد که رامین بدون شناسنامه عمل نمیشه. ما هم رو حساب تفکر مثبت
تو دلمون گفتیم: بیخود کردن. مگه دست خودشونه.شناسنا مه رو از یه جایی پیدا کردیم
و دیدم ساعت نزدیک 2 شده.تو همون مدت داخل ماشین من و خانم نقدی به هرکی شد زنگ
زدیم تا یه راهی برای نبود شناسنامه ی رامین پیدا کنیم.اما پیدا نشد و با نهایت
اعتماد بنفس رفتیم بیمارستان. نگهبان ورودی که مرد خیلی خوبی بود کمی بهمون
راهنمایی داد. مثلا گفت بدون شناسنامه عمل نمیشه(خدا خیرش بده کمک بزرگیه
خودش).راه حل دومی که جلوی پامون گذاشت این بود که برین دادگستری حکم قضایی
بگیرین. خب 2 تا مشکل داشت.یکی اینکه ساعت 2 دادگستری ای باز نبود دوم این که بنده
رو صدا زد بیرون و گفت: ببین اگه اینی که من میبینم پدر رامینه، با همین وضع
ببرینش دادگاه عمرا قاضی بهتون حکم بده(بازم دستش درد نکنه.بالاخره خودش راه حله
دیگه).
اما یه راه سومی هم داشت. اینکه دکتر برامون جراحی رو
مهر اورژانس بزنه. ما هم صبر کردیم تا پزشک رسید.تو 2 دقیقه آنچنان قشنگ هر سه ی
ما رو ..
بگذریم.دکتر مهر اورژانس رو نزد و عمل به همین راحتی
کنسل شد.
راهی نداشتیم، هر سه راه ممکن نبود. تنها راه پیش رو
یک چیز بود. گرفتن شناسنامه مجدد برای رامین. اما با چه شرایطی؟ میگم حالا.باقیشو
بخون.
صبح امروز یعنی 21 دی 92 خانم نقدی ساعت 9 تماس گرفت
و گفت: دارم میرم دفتر پیشخوان دولت (محترم) الکترونیک.
پانزده دقیقه بعد تماس گرفت که برم دنبال پدر رامین
(سخت ترین کاری که تو عمرا انجام دادم بخدا)، بگذریم.با بابای رامین ساعت 12 ظهر
رسیدیم دفتر پیشخوان. حالا متصدی میگه: شناسنامه مادر و پدر...
میگم شرمنده فقط مال پدرش هست
میگه:خوب برو درخواست رو تنظیم کن
رفتیم فرم رو پر کنیم. میگم آقای ج مشخصات مادر رامین
چیه؟ میگه:
راستش نمیدونم (اول یه اسم سخت گفت که یادم رفت) بعد
گفت گلی. گفتیم خب فعلا نمی خواد. بیا بریم محضر سندش رو تنظیم کنیم برگردیم یه
کاریش میکنیم. بعد از اینکه از محضر برگشتیم متصدی دوباره می پرسه: اسم مادر لطفا.
(قربانی ابراهیم که نبوده از رو هوا اومده باشه).
میدونید اسم مادر رامین رو چی گفت: گل بانو (آخه چرا، چرا نمیتونه حتی
اسمی که نیم ساعت پیش گفته رو حفظ کنه؟ شما بگین)
خلاصه زدن گل بانو.دعا کنین تو اسناد قبلی هم همین
باشه که درد سر نشه.
این همه نالیدم بزارین خبرای خوش رو هم بدم.اینکه دو
ماه دیگه دوتا شناسنامه ی خوشگل میاد در خونه ی خودمون.یکی به نام رامین و یکی هم
به نام پوریا داداش بزرگش و اینکه از سال دیگه می تونن برن مدرسه. و اما خبر خوب
دوم اینکه با رسیدی که الان داریم میتونیم یکشنبه بریم ثبت احوال و یک معرفی
بگیریم برای بیمارستان و ایشالا چهار شنبه ی دیگه رامین رو عمل کنیم. خیلی حرف
زدم. براش دعا کنید که خیلی تنهاست. فکر کنم حتی کسی رو نداشته باشه که براش دعا
کنه. حق بدین این رو بگم. شاید با خودت بگی اگه پدرش به فکرش نبود که نمیومد باهام
امروز. اما اگه بدونی که پدرش اومد تا شناسنامه درست شه و بره کارای یارانه هاشو
انجام دیگه قطعا حقو میدی بهم..
(عمو مرتضی)
برداشت اول
باید دیروز می بودید و رامین رو می دید، هر لحظه ای که با اون بودیم برای ما سرشار از شادی و خاطره بود....
قرار بود رامین رو به علت مشکلات تنفسی و سرماخوردگی، ببریم پیش یک متخصص اطفال تا برای عمل چشمش تاییدیه بگیریم و یک چکاپ عمومی بشه. صبح که رفتیم دنبالش با ما نیومد، گفت می خوام برم مسجد، کلاس دارم. ما مونده بودیم مات ومبهوت، هر چی هم میگفتیم تو رو به عنوان نماینده بچه ها میخوام ببریم بیمارستان کودکان، قبول نمی کرد که نمی کرد، تا اواخر کلاس منتظر موندیم تا راضی شد با ما بیاد.
برداشت دوم
سوار ماشین عمو احمد شدیم. براش دو تا کتاب برداشتیم تا داخل ماشین بخونیم. اصرار داشت کتاب ها رو بده به من، مال خودم باشه. گفتیم باشه مال خودت. هر دو تا شعر بود، شروع کردم به خوندن یکی از کتاب ها، گفت آهسته بخون، من هم می خوام تکرار! مصراع مصراع می خوندم و رامین عزیز با آرامش نشسته بود و تکرار می کرد. علاقه خاصی به شعر داره.
برداشت سوم
یکم که گذشت دیدیم رامین داره زیر لب چیزی می خونه، گفتم رامین چی میخونی؟ می شه برای ما بلند بخونی؟
خیلی با احساس شروع کرد به خوندن آوازی که داشت زمزمه می کرد. گقتم رامین اجازه می دی صدات رو ضبط کنم؟ خوشحال شد.
دوبار گوشیمن زنگ زد (یکیشون زهرا امیر بود)، هر دو بار گفت گوشیت رو بده به من و شروع کرد به خوندن، خیلی جالب بود هر باری که می خوند مثل همون دفعه اول پرشور و احساس بود! انگار هر آدمی براش یک مفهوم متفاوتی داشت، برای هرکسی یک احترام خاصی قائل بود (چیزی که ما بزرگترها به راحتی فراموش کردیم) این رو چندبار دیدیم، یکبار دیگش هنگامی بود که پس از خداحافظی ما با خانم افشاریان (از کارمندان بیمارستان) بهش دست داد. ازخانم دکتر هم که خداحافظی کردیم؛ همین کار رو کرد، خیلی راحت و بی هیچ ادعایی دستش رو برد جلو و دست داد.
برداشت چهارم
دیروز فهمیدیم رامین علاقه خاصی به کتاب داره. اون دوتا کتاب داخل ماشین رو که یادتون!... اتاق خانم افشاریان که رفتیم، وقتی صحبتمون تمام شد دیدیم رامین داره یک کتاب رو ورق می زنه، گفتیم رامین این کتاب مال شما نیست. با بی میلی کتاب رو گذاشت روی کتاب های دیگه. خانم افشاریان کتاب روبه رامین هدیه داد و اون خیلی خوشحال شد.
در طبقه پایین بیمارستان، نزدیکی پذیرش یک نمایشگاه کتاب برقرار بود، رامین شروع کرد به اصرار که عمو احمد برام کتاب بخر!......
در گذشته ای نه چندان دور نشسته بودم و خدا خدا می کردم!
خدا را می خواستم، حضورش را، آثارش را!
نعمت های اطراف من زیاد بود،
خانه ای داشتم، خانواده ای، پدری، مادری، خواهر و برادری، دلگرمی های بسیار...
دانشگاهی می رفتم، ورزشی می کردم و ...
دوستانی داشتم که لحظات خاطره انگیزی را برایم به ارمغان آوردند...
نفس می کشیدم و می گفتند زندگی می کنی!
روز به روز پیشرفت های فردی داشتم که دیگران را بیشتر از خودم راضی می کردم،
راضی از اینکه به ایده آل های بشر امروز نزدیکتر می شوم،
در آینده ای نه چندان دور مدرکی، اسم و رسمی و...
*
اما انگار همواره گم شده ای داشتم...
رسالتم را دراین دنیا گم کرده بودم...
انسانیتم مجهول شده بود، مجهول تا بی نهایت!
خدا خدا می کردم و منتظر نشسته بودم!
در انتظار بی تلاش، چیزی وجود نداشت!
*
اندکی برخاستم، هستی هم برخاست،
شروع کردم به دیدن، دیدن آن چیزهایی که تا به حال ندیده بودم،
دنیایی بس شگرف که از دیده ها پنهان است!
چشمانی می خواهد و دلی مشتاق!
ذوقی می خواهد و شوری عصیان!
*
کودکان این سرزمین چندان هم پنهان نیستند!
*
تنها دلی آگاه می خواهد.
حال کمی آن ها را می بینم، می شنوم، حس می کنم...
همین اندک هم برای من به اندازه یک دنیای بی وسعت معنی دارد!
کاسه دلم کوچک است و طاقت این همه زیبایی را ندارد...
*
حال تنها دعایم این است بار خدایا سینه ام را برای دیدن این همه زیبایی فراخ گردان، لیاقتم ده که از آن ها بیشتر بیاموزم....
آن ها فرشتگان تو بر روی زمین اند، برای نشان دادن وسعت بی کرانه حکمت تو....
---
پاسخ: دوست عزیز، این بچه ها از نظر ما اونقدر بزرگ و زیبان، که ما در برابر اون ها فقیریم، اونا معلم های ما هستند...
اعلام می کنیم:
اول اینکه این بچه
ها هیچ فرقی با بچه های دیگری که دور خودتون می بینید، از نظر ما ندارند و
اونا خواهر و برادر و حتی برای برخی از ما فرزندان مون هستند. ما عکس بچه
های خودمون رو می گذاریم در خونه علم مجازی خودمون. شما اومدید به خونه ما و
دارید عکس بچه های ما رو می بینید و این کم لطفیه که از ما بخواهید فرشته
های خونه مون رو که اینجا رو برای اونا درست کردیم، توی یه گنجه پنهان
کنیم. ما از این جهت عکس این بچه ها رو می گذاریم که اینا همون بچه هایی
اند که خیلی از ماها تو روز مرگی هامون از کنارشون رد میشیم، بدون اینکه
بدونیم وجودشون چقدر خدایی و ملکوتیه.
دوم اینکه ما اینجا هستیم تا
دنیا این بچه ها رو ببینه و اعلام می کنیم به دنیا که این بچه ها تنها
نیستن و ما کنارشون هستیم تا در تنهایی خودشون مبادا سر از راهی در بیآرن
که جامعه خواب ما غلامرضا خوشروها و خورشیدها و... رو به اون راه فرستاد و
بعد در سنگدلی تمام حکم مرگ شون رو صادر کرد و در اعدام شون خندید. ما
اینجا هستیم تا بگیم نمی خوایم بچه های تنهای این سرزمین در نبود ما هم
صحبت مواد فروش محله شون بشن و نمی خوایم فردا معتاد یا بزهکاری باشن که به
ما بگن وقتی بچه بودیم کجا بودید و چرا نیومدید دستمون رو بگیرید.
سوم
اینکه داوطلب های ما عمر و وقتشون رو عاشقانه برای این بچه ها می گذارن تا
یه روزی اونا رو در بلندترین قله های افتخار برای این سرزمین ببینند. چرا
که ایمان داریم اینها کودکانی هستند که این سرزمین مال شونه و برای اوناست و
یه روز همین ها این سرزمین ویرانه رو که دیگران برای ما به میراث گذاشتن،
خواهند ساخت و آبادش خواهند کرد. ما ایمان داریم که آینده ایران با این بچه
ها زیبا خواهد شد.
چهارم اینکه سراسر وب پر است از عکس های رنج و
تنهایی کودکان و حال آنکه در خانه ما تنها تصویر شادی کودکان را به نمایش
می گذارند چرا که اینجا دانشجویان داوطلب ایرانی کمر همت بسته اند تا اشک
کودکی در نبودشان بر زمین نغلطد.
آخر اینکه ما عکس این بچه ها رو برای
این نمیذاریم، که ترحم کسی رو جلب کنیم و کمک بخوایم، بلکه این ماییم که به
این خونه و حضور در کنار این بچه ها نیاز داریم.
این بچه ها عین زیبایی اند و عکسشون رو به این دلیل میذاریم...
---
ما اعلام می کنیم که فال فروش سر چهارراه، دختر ماست، پسر ماست و به ترحم
هیچ کس نیاز نداره... اون فقط و فقط به یه چیز نیاز داره... به عشق، به
مهر، به محبت، به خواهری و برادری، به پدر و مادر، به من و تو، به ما، به
برابری، به عدالت... و اینا همه اش در یک چیز خلاصه میشه: انسان عاشق.
(مرتضی کی منش)
موضوعات و فعالیت های مورد بررسی
1) کارگاه یک ساعته روش تدریس برای معلمین با حضور یک خانم معلم
2) نیازسنجی و بررسی زمینه های فعالیت اعضا جدید
3)بررسی زمان و محتوای برنامه نهار دانش آموزان
مکان:دفتر جمعیت امام علی (ع)
زمان:جمعه 8 دی، ساعت 8:30 الی 11
مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان!
زمینش را، خورشیدش را، ابر و باد و بارانش را،
گل رز و کاکتوسش را،
کهکشانهایش را، نور زیر ماهش را،...
به همه هدیه کرده است!
زمانی یا شرطی برای هیچ چیزی قائل نشده است!
حتی عشقش را در وجود تمام موجودات قرار داده است!
حضورش را هم درهمین حوالی حس می کنم، درنزدیکی های رگ گردنم!
او می بخشد بی هیچ کم و کاستی، با افتخار هم می بخشد.
....
اما گویی من فراموش کار شده ام! ذهنم را، خاطرم را، چیزی پاک کرده است!
در هر هنگامه ای فراموشی با من همراه است.
در هر لباسی، در هر موقعیتی با من همراه است.
چه هنگامی که مدیری می شوم و چه هنگامی که خادم مسجدی می شوم!
....
به خانه خدا آمده ام تا پذیرای میهمانان او باشم، تا دوستانی جدید پیدا کنم، دوستشان بدارم و دوستم بدارند.
از کودکان استقبال کنم و همراه معلمانشان آن ها را در آغوش کشم.
برای آن ها مادری، مادربزرگی مهربان باشم!
نوه ام را برای بازی با آنها تشویق کنم، درهمه حال، درهر گذرگاهی!
آن ها را به اتاقی راه دهم که تمیز است وگرم، نه نمناک و سرد!
بر فرشی بنشینمشان که خودم یا نوه ام می نشیند، نه بر پلاسی!
....
عشقم را نثارشان کنم تا آن ها نیز عاشقم شوند، تا جهان بشکفد و نور زندگی درهستی جاری شود.
چرا که نیازمندم، نیازمندم چون خدا نیستم!
(دل نوشته ای خطاب به خادم مسجد خانه علم قلعه ساختمان، که امروز به جبر کودکانمان را به فضای مسجد راه نداد، و آن ها را رهنمون اتاقی کوچک، نمناک و بدون وسیله گرمایش کرد)