نظر سنجی ...

نظر سنجی در مورد عنوان این وبلاگ .


لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید .



پیشنهاد عنوان

سلام بچه ها چند تا پیشنهاد دیگه برای عنوان: 

از دل خوشی های کوچک تا فرداهای بزرگ 

عادت سبز درخت 

 دست جادویی مهر 

بودن ؛عشق و دیگر هیچ 

کو کلید نقره ای درهای بیداری؟ 

ساقه های نور در تالاب تاریکی 

به سوی روشن نزدیک 

همهمه خوابستان 

باید دوید تا ته بودن 

احساس را به چراگاه تأمل ببرید 

دوستهای خوبم لطفا هر چه سریع تر نظر بدید اسم پیشنهاد بدید یا حتی همین ها رو اصلاح کنید

چهارمین جلسه ...


  از چهارمین جلسه حضورم تو خانه ی علم خیلی راضی بودم

 

صبح که رسیدم هنوز هیچ کس نیومده بود.


   خودم تنهایی رفتم دنبال بچه ها ، کوچه مثل روز های قبل شلوغ نبود (چون زود رفته بودم ) .



  وسطای کوچه دیدم جلو خونه ی علی چند نفر ایستادند که یکیشون یه میله آهنی دستشه ؛ اول یکم ترسیدم ولی بعد به رفتنم ادامه دادم .



    بهشون که رسیدم ، اونی که میله دستش بود اومد سمتم ؛ میخواست بهم کراک بفروشه ، چندتا ماده مختلف هم پیشنهاد داد ، حتی گفت جا واسه کشیدن هم هست !!! (منظورش خونه ی علی بود !!! فک کنم از اقوامش بود ؛ میرند تو خونه ی علی  میکشند ، قبلا هم دیده بودم معتادها میرند اونجا میکشند ) بعد علی منو دید و اومد منو معرفی کرد .

 

   باباش وسط کوچه داشت با مسواکی ما به علی جایزه دادیم دندوناشو مسواک میزد !!!


   از علی پرسیدم گفت : من مسواک زدم بعد دادم اون مسواک بزنه !!!


   فاطمه از خونه ی علی اینا اومد بیرون ؛ فک کنم اون هم از اقوام علی باشه .

    

    علی رفت مسجد ؛ من و فاطمه رفتیم دنبال بقیه بچه ها ...

 

   رفتیم در خونه ی غدیر ، در زدم ، یه نفر معتاد ! با چشمای قرمز اومد بیرون و با اشاره گفت چی میخوای ؟


  گفتم : معلم غدیرم ، اومدم دنبالش


  یه پایپ تو دستش بود ، گرفتش سمت من ! و اشاره کرد بهش!


  کر و لال بود ؛ با اشاره میخواست بهم شیشه بفروشه ؛ من هم با اشاره گفتم نمیخوام .


  رفتم دنبال رامین ، در خونه شون در زدم ، مسواک به دست اومد بیرون ، گفتم : نمی خوای بیای کلاس ؟؟؟


 با همون لهجه بلوچی گفت : دایی شما بِرو من مسواک بزنم بعد میام !!!




  در ادامه :

  - امروز به جای خاله پریسا که رفته مسافرت رفتم کلاس


  - امید که خیلی پرخاشگر بود بهتر شده بود ، صبح یخورده خشن باهاش برخورد کردم ، واسه همین امروز خیلی بیشتر به حرفم گوش میکرد .


  - ارتباطم با علی و آرش هم خیلی خوب شده ، کلا مث یه دوست بهم نگاه میکنند ، کلاس را بهم نزدند ، درس خوب پیش میرفت . (البته اگه کلاس های دیگه می گذاشتند !!! )


 - خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه ها مسواک هاشون را دور ننداختند و دارند استفاده میکنند .


یه عکس هم از کلاس امروزم گذاشتم تو ادامه مطلب ...



ادامه مطلب ...

یه روز یکی از دوستام ازم پرسید:حالا این بچه هایی که میری پیششون چجوری ان؟ 

شروع کردم از بچه ها تعریف کردم  و رفتارهاشون و مشکلاتشون 

گفت :داری خودتو اذیت میکنی این بچه ها درست نمیشن 

خیلی ناراحت شدم هر روز که از مسجد میام بیرون مردم محل همینو میگن ولی ازدوستم انتظار نداشتم 

گفتم:برای من تغییراتشون تو این مدت انگیزه ادامه است 

؛  

؛روزهای اول مهر که کلاس تموم میشد و بچه ها میرفتنمن می موندم و آقای طباطبایی و یه مسجد پر از خرده کاغذ و تراش مداد و البته نق نق های خانم ایزدی خادم مسجد 

ادامه مطلب ...

خاطرات

روزها از آن اتفاق گذشته اما هنوزم شیرینی اش را با تمام وجودم می چشم. 

از آن روز بی دلیل و با دلیل بارها خاطراتی را که برایم عزیز بوده اند را از کودکی تا اکنون را مرور کرده ام که شاید تعدادشان به تعداد انگشت های یک دست هم نرسد اما  

هر بار خاطرات آن روز را بینشان یافته ام. 

بعد از چند جلسه تعطیلی به خاطر مراسم تعزیه ی خادم مسجد دوباره کلاس تشکیل شد. 

طبق معمول بچه ها نبودند که البته کاملا هم حق داشتند  از بچه ها خواستیم دنبال دوستاشون یا یکجورایی هم کلاسی هاشون برند  

وای باور کنید هر چی بیشتر بگم کلمات رو شرمنده تر کردم 

فقط و فقط میگم فوق العاده بودند 

مثل فرشته ها 

توی اون همه بچه چهره ی آرش که شاید دوازده سیزده ساله باشه اصلا از ذهنم پاک نمیشه 

پسر شیطونی که یکمی لجبازه  

اونقدر اروم شده بود و پشت سر دوستاش نشسته بود و به حرفای خاله هاش گوش میداد 

یادش بخیر اون روزی که بهم گفت تو از همه ی معلمای اینجا بدتری

  و دو سه باری هم تکرار کرد 

به خدا کاملا هم بی دلیل اون جمله یکی از شیرین ترین جمله هایی است که تا به حال کسی راجب خودم بهم گفته 

آخرشم گفت که اگه پولشو خودمون بدیم مارو زمین فوتبال می برید؟ 

داخل پرانتز بگم که از اون روز دیگه نیومد وروز آخری که ما کلاس داشتیم رفتیم دنبالشون و دیدیم که داشت از یک آقایی پول میگرفت این فکرو کردیم که شاید داشت مواد میفروخت 

تا ایستگاه اتوبوس بچه ها دنبالمون می اومدند و مصرانه میگفتند که  باید

  

که باید واسه ما کیک بخرید و خواهش میکردند ما رو خونتون ببرید  

دیگه بقیه اش با خودتون.................. 

از اون روز بارها ارزو کردم که ای کاش کارای خیرمون واسه خدا باشه 

نه راضی نگه داشتن وجدان خودمون 

الهی آمین 

 

  

انتخاب عنوان برای وبلاگ خانه ی علم

 


   قرار بود با مشارکت هم برای این وبلاگ یه عنوان مناسب انتخاب کنیم .


   خب امروز خانوم نقدی یه سری عنوان که یادداشت کرده بودند به من دادند .


   + یه بغل دلخوشی

  

   + خای خالی تو


  + جای خالی مهر

 

  + کودکان ....

 

  +دل های بند زده


  + بودن با وسعت عشق


 + دغدغه های  ...


+ زنجیره ی ...


+ رسم خوشایند (مهربانی )


+ مهمانی ... (لبخند )


+ مشق ... (دوست داشتن )


اینا پیشنهاد های ایشون بود برای عنوان وبلاگ ....


شما هم میتونید پیش نهادهاتون را بنویسید  ؛ تا در ادامه همین عناوین اضافه کنیم  ؛ از بین همین ها هم هرکدوم به نظرتون مناسب تره ، بنویسید .

روش تدریس !!!

 

  هر جوری بود کتاب ریاضی اول ابتدایی را گیر آوردم ...

  روش تدریس را هم خانوم ترحمی قبلا فرستاده بود برام ...

  شروع کردم به خوندن روش تدریس ، همراه با نگاه به کتاب ...

  فکر میکردم به بچه ها چی بگم؟

 

  - صفحه ی اول

  روش تدریس چی گفته ؟؟؟

 

 

  - آشپرخونه  !!!

  بچه ها اینجا آشپزخونه است !!!

 

(تو داری چی میگی مسعود ؟!!!

 داری در مورد اتاقی به اسم آشپزخونه صحبت   میکنی ؛اون هم با بچه ای که خونه شون فقط یک اتاق داره !!!

  - بی خیال این قسمت میشم و ترجیح میدم ازش رد شم ... )

 

 

به خوندن روش تدریس ادامه میدم ...

 

 

  - چای ریختن !!!    

( مسعود !

 فک میکنی صبح کسی واسه این بچه ها چای دَم میکنه ؟ کسی واسشون چای  میریزه)                        

 

 

  - شیر ریختن !!!    

 (فک میکنی کسی اهمیت میده که اونها باید شیر بخورند ؟

  اصلا هفته ای چند بار شیر میخورند ؟ )

 

 

  ولش کن ...

 

  ولش کن ...

 

  فکر نکن بهش ...

 

  فکرت بهم می ریزه ...

 

  اگه نتونی روش تدریس را بفهمی ، فردا نمی تونی چیزی بهشون یاد بدی ...

 

  - فک کنم بیخیال شیر و چای بشم بهتر باشه  ...

 

  میرم ادامه ی روش تدریس ...

 

 - شکر ریختن ؛ هم زدن شکر !!!  ( اصلا تو خونه شون قند دارند ؟؟؟!!! )

 

 

 - میوه برداشتن برای مدرسه !!!   

( مدرسه ؟!!!! 

 اونا که اصلا شناسنامه ندارند که مدرسه  برند!

 اصلا کسی به اینکه اونا به میوه احتیاج دارند فکر میکنه ؟ !!! )

 

 ول کن این فکر ها را مسعود ! ...

 

 روش تدریس را بخون ...

 

 اینجوری باشه  فردا کم میاری ...

 

 سعی کن بهش فکر نکنی ...

 

 

 میرم ادامه روش تدریس

 

- تم شناختی :

 

   رزق : اینکه همانطور که غذایی که میخوریم رزق و روزی ماست و از طرف خداوند عطا شده است ، پدر و مادر و هر نعمتی رزق و روزی ماست و از طرف خداوند عطا شده . به خصوص ریاضیاتی که می آموزیم رزق است و خداوند آنرا به بشر یاد داده است . آموختن ریاضی را با نام خداوند آغاز میکنیم و همانطور صبحانه را با نام او شروع میکنیم .

 

 

 کدوم رزق ؟ کدوم روزی؟

  دارند ، ولی خیلی کمه !!!

  هیچ کدوم پدر و مادر درست حسابی ندارند !!!

  غذای درست و حسابی هم که ندارند !!!

  موند ریاضی !!!

  ریاضی هم که ...

 

 


 در ادامه :

   به نظر شما ، این که روزی این بچه ها اینقدر کمه ، حکمتی غیر از امتحان کردن منو شما داره ؟؟؟

 

 

پی نوشت :

 

- آبی ها حرف های من با خودم و مشکی ها روش تدریس بود !!!

 

- با این فکر بهم ریخته ؛ فردا میخوام به بچه ها چی بگم ؟؟؟!!!

 

 

تعطیل (برف)

مدرسه ای که بودم ، وقتایی که مثل دیشب برف شدید بود، تا صبح چندین بار از خواب بیدار میشدم از پنجره بیرون و نگاه میکردم و هی دعا میکردم تا انقد برف بباره که صبح مدرسه تعطیل شه !
دیشب هم همین اتفاق افتاد با این تفاوت که با هربار کنار دادن پرده و دیدن حجم برفی که روی زمین نشسته ، بغض میکردم و تو دلم هی دعا میکردم که نکنه انقد برف بیاد که فردا نشه رفت خانه علم .
متاسفانه امروز خانه عشقمون به دلیل بارش شدید برف صبحگاهی؛ برگزار نشد :'( 

........


     امروز سومین حضورم تو کلاس بود ...


    قرار بود دکتر بیاد وبچه ها را معاینه کنه ؛ که البته اومده بود .


    مثل دفعات قبل ، دونه دونه رفتیم در خونه ی بچه ها ، دنبالشون ...


    البته من دیر رسیدم ؛ وقتی رسیدم بهم گفتند خانوم ترحمی رفته دنبال بچه ها ...


     من هم رفتم ...


     روز خیلی سردی بود ، اما بچه ها واقعا هیچی تنشون نبود !


     من با کاپشن سرما میخوردم !


     اما بعضی از بچه ها با یه لباس خیلی معمولی تو کوچه بودند !!!


    وقتی آدم چنین صحنه هایی را میبینه ، واقعا هیچی نمیتونه بگه ... هیچی ... !!!


    وقتی میبینی بچه ای را که لباس درست و حسابی نداره !!! داره میلرزه !!!


   وقتی میبینی بچه ای 10 دوازده سال سن داره و فرق مثلث و مربع را نمیدونی !!!


   وقتی میبینی بچه ای ، توی خونه ای زندگی میکنه که نه تنها محل فروش مواد مخدر! ؛ بلکه مکانی برای استعمال مواد مخدر توسط سایر افراد هم هست !!!


(گذاشتم عکسشو ...


تو ادامه مطلب همین پست !


هست ...


برو ببین !!! )



واقعا می مونی چیکار کنی؟


چی بگی ؟


-----------------------------------------------------

تیک تیک تیک تیک ....


این صدای دندونای یکی از بچه ها بود که تو گوشم می پیچید !!! از سرما میلرزید و دندوناش روی هم میخورد !!!


بهش میگن چرا لباس نپوشیدی ؟ یه جواب الکی میده و همین جور میاد مسجد ! با همون لباس !


-----------------------------------------------------





ادامه مطلب ...