-
.....
یکشنبه 17 دی 1391 22:33
هر وقت میرفتم دنبال بچه ها ، به این فکر میکردم که اینا با این وضع که در و پنجره خونشون شیشه نداره ، چجوری زندگی میکنند ؟! اون هم با این زمستون و هوای سرد !!! یه بار به ذهنم رسیده بود که شاید اصلا شب نمی خوابند . امروز با خانوم نقدی و آقای پلیانی رفتیم دنبال بچه ها ؛ جلوی خونه ی رامین بودیم ، یه پسره اومد و با من صحبت...
-
خدا را جستجو می کردم
یکشنبه 17 دی 1391 21:47
در گذشته ای نه چندان دور نشسته بودم و خدا خدا می کردم! خدا را می خواستم، حضورش را، آثارش را! نعمت های اطراف من زیاد بود، خانه ای داشتم، خانواده ای، پدری، مادری، خواهر و برادری، دلگرمی های بسیار... دانشگاهی می رفتم، ورزشی می کردم و ... دوستانی داشتم که لحظات خاطره انگیزی را برایم به ارمغان آوردند... نفس می کشیدم و می...
-
رامین (2)
سهشنبه 12 دی 1391 23:04
امروز با عمو مرتضی رفتیم تا هم رامین رو به خاطر مشکل عصبی اش ببریم دکتر و هم براش کفش بخریم. رامین چند سال پیش وقتی کوچیکتر بوده(البته به گفته مادرش)از پشت بوم میفته و سمت راست بدنش تقریبا فلج میشه. براش یه جفت کفش نو خریدیم البته امیدواریم ک ه کسی ازش نگیره و نفروشه و دود نکنه بره هوا!!.. اونم پالتو منه تنش :) ( عکسش...
-
رامین
سهشنبه 12 دی 1391 22:34
یکشنبه عکس رامین را که به علت نداشتن کفش نمی تونست بیاد کلاس و میخواست پابرهنه بیاد کلاس را روی این وبلاگ و فیس بوک خانه ی علم گذاشتیم . یکی از دوستان خیر مقداری پول به حساب خانه ی علم ریختند تا برای رامین کفش بخریم . امروز خاله پریسا رامین را به خاطر مشکلی که داشت بردند بیمارستان قائم (عج) تا دکتر ویزیتش کنه ؛ ایشون...
-
چرا عکس های این بچه ها را
سهشنبه 12 دی 1391 22:13
بیانیه - پاسخ به پرسش های متداول (!؟) --- پاسخ: دوست عزیز، این بچه ها از نظر ما اونقدر بزرگ و زیبان، که ما در برابر اون ها فقیریم، اونا معلم های ما هستند... اعلام می کنیم: اول اینکه این بچ ه ها هیچ فرقی با بچه های دیگری که دور خودتون می بینید، از نظر ما ندارند و اونا خواهر و برادر و حتی برای برخی از ما فرزندان مون...
-
نیایشی دیگر
سهشنبه 12 دی 1391 22:03
تو را صدا می زنم. تویی که در جان منی. تویی که عاشق بودن با توأم. تویی که برای اثبات بودنت، هرگز به کتابی جز قلبم رجوع نکرده ام. تو را صدا می زنم که از رگ گردن دورتر نیستی و همواره درهای خوبی را به روی من گشوده ای. تویی که مرا برای این دنیا و بدی هایش نخواستی! تویی که مرا بی آلایش دوست می داری. تویی که مرا برای خیر و...
-
.....
یکشنبه 10 دی 1391 13:06
هیچ عنوانی واسه این مطلب نتونستم انتخاب کنم ... حرف خاصی هم ندارم ، ینی حرف خاصی نمی تونم بزنم ... امروز یه عکس گرفتم ... از رامین ... اون خورده گچ ها که زیر پاشه ، گچ نیست ! یخه !!! تمام کوچه یخ زده ، تمام کوچه ! من رفتم دنبال بچه ها ؛ هیچ کدوم را درست نمیشناسم و خونه شون را درست بلد نیستم ، فقط خونه ی رامین را بلدم...
-
جلسه خانه علم قلعه ساختمان ویژه معلمین واعضای قبلی
پنجشنبه 7 دی 1391 14:45
موضوعات و فعالیت های مورد بررسی 1) کارگاه یک ساعته روش تدریس برای معلمین با حضور یک خانم معلم 2) نیازسنجی و بررسی زمینه های فعالیت اعضا جدید 3)بررسی زمان و محتوای برنامه نهار دانش آموزان مکان:دفتر جمعیت امام علی (ع) زمان:جمعه 8 دی، ساعت 8:30 الی 11
-
تعطیل (برف)2
پنجشنبه 7 دی 1391 11:40
تا صبح برف میومد، زمین ها یخ زده و خیابون ها پر از گل (مخصوصا اون محله که روزه روزش هم گل و شل بیداد میکنه) ، رفت و امد بچه ها ممکنه واسشون مشکلی ایجاد کنه ، بنابراین با توافق معلمین ، متاسفانه کلاس های امروز کنسل شد . برف بازی خوش بگذره !!!
-
مشهد شده عصر یخبندان
پنجشنبه 7 دی 1391 00:29
فک میکنید با این برف مشهد فردا بشه رفت خانه علم؟! شده عصر یخبندان :)) البته عشق، برف و کولاک نمیشناسه فقط امیدوارم مشکل مسجد حل شه و خادم مسجد راهمون بده، وگرنه مجبور میشیم هیزم جمع کنیم و کلاس ها رو وسط کوچه بپا کنیم !
-
نظرسنجی در مورد قالب دوم وبلاگ خانه ی علم
چهارشنبه 6 دی 1391 14:01
!-- Begin WebGozar.com Poll code --> راستش نظر سنجی قبلی را خیلی زود گذاشتم . به هر حال ؛اون قالب عوض شد (چون بعضی ها گفتند مث کشتی نوحه ! ) به نظر شما این یکی چطوره ؟ هم میتونید ببا کلیک تو این نظر سنجی شرکت کنید ، و هم میتونید کامنت بذارید .
-
مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان!
سهشنبه 5 دی 1391 13:36
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA مسجد خانه خداست، و خدا، خدای همه ی بندگان! زمینش را، خورشیدش را، ابر و باد و بارانش را، گل رز و کاکتوسش را، کهکشانهایش را، نور زیر ماهش را،... به همه هدیه کرده است! زمانی یا شرطی برای هیچ چیزی قائل نشده است! حتی عشقش را در وجود تمام موجودات قرار داده است! حضورش را هم...
-
بی کلاس شدیم !!!
سهشنبه 5 دی 1391 12:48
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA امروز خانوم ایزدی (خادم مسجد) بالاخره کار خودشو کرد و ما را داخل مسجد راه نداد . چند روزی میشه خانوم ایزدی گیر های معنی داری میده ؛ دیروز هم روحانی مسجد با من صحبت کرد ، از حرف های روحانی میشد فهمید که چرا خانوم ایزدی نمیذاره کلاس ها تو مسجد برگذار بشه . معلوم شد خانوم ایزدی...
-
بازم ابولفضل
دوشنبه 4 دی 1391 21:45
امروز واسه خاطر اینکه خاله مهتاب نیومده بود من با گروه پیش دبستانی ها کار کردم. یک شعر حفظ کردیم وقتی زمستون می یاد یخ میزنه خیابون مثل گلای سفید برف میاد از آسمون صدای باد و طوفان تو کوچه ها میپیچه قار و قار کلاغها تو گوش ما میپیچه درختای خشک و زرد از ترس باد میلرزند پرنده های کوچک از تاریکی میترسند خورشید گرم و روشن...
-
ابالفضل
دوشنبه 4 دی 1391 12:44
برای چندمین بار این بچه منو اینوجور کرد !!! امروز بعد از کلاس وقتی ما داشتیم در مورد گروه بندی بچه ها صحبت میکردم ؛ اومد و یه شعر خوند . شعری که چند دقیقه پیش خاله زهرا بهش یاد داده بود !!! تو اون شلوغی حفظ کردن یه شعر ، اون هم تو اون زمان کم ؛ نشون دهنده ی هوش و استعداد این بچه است ... از من تو اون کلاس میپرسیدن اسمت...
-
پله پله تا...
یکشنبه 3 دی 1391 14:13
رامین یکی از بچه هاست که سه ماه پیش که کلاسها شروع شده بود خیلی نمی تونست با بچه ها ارتباط برقرار کنه حتی خیلی از مفاهیم رو نمی دونست چند جلسه ای باهاش رنگها رو تمرین کردیم تو الگو یابی هم خیلی مشکل داشت راستش بعضی وقتها حتی نا امیدم میکرد گذاشته بودیم تو گروه پیش دبستانی ها ُامروز خانم مولایی گفت رامین تو گروه شما...
-
مسابقه بُکس ! (پلی برای صمیمیت )
جمعه 1 دی 1391 10:43
خاله ثمین و عمو مسعود رفتن دنبال بچه ها تا بگن خواب بسه پاشین بیاین مدرسه (خواب مجاز از فروش ، مصرف ، و کلهم فعل های مربوط به مواد ! ) و من مثل اغلب اوقات ترجیح دادم توی مسجد بمونم ، هم اینکه بچه ها نباید تنها میموندن (احتمال گیر های مضاعف خادم مسجد)! از طرفی ارتباطی که قبل از شروع کلاس با بچه ها برقرار میشه ، اعم از...
-
نظر سنجی ...
پنجشنبه 30 آذر 1391 20:52
نظر سنجی در مورد عنوان این وبلاگ . لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید .
-
پیشنهاد عنوان
پنجشنبه 30 آذر 1391 20:06
سلام بچه ها چند تا پیشنهاد دیگه برای عنوان: از دل خوشی های کوچک تا فرداهای بزرگ عادت سبز درخت دست جادویی مهر بودن ؛عشق و دیگر هیچ کو کلید نقره ای درهای بیداری؟ ساقه های نور در تالاب تاریکی به سوی روشن نزدیک همهمه خوابستان باید دوید تا ته بودن احساس را به چراگاه تأمل ببرید دوستهای خوبم لطفا هر چه سریع تر نظر بدید اسم...
-
چهارمین جلسه ...
پنجشنبه 30 آذر 1391 12:48
از چهارمین جلسه حضورم تو خانه ی علم خیلی راضی بودم صبح که رسیدم هنوز هیچ کس نیومده بود. خودم تنهایی رفتم دنبال بچه ها ، کوچه مثل روز های قبل شلوغ نبود (چون زود رفته بودم ) . وسطای کوچه دیدم جلو خونه ی علی چند نفر ایستادند که یکیشون یه میله آهنی دستشه ؛ اول یکم ترسیدم ولی بعد به رفتنم ادامه دادم . بهشون که رسیدم ، اونی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذر 1391 19:13
یه روز یکی از دوستام ازم پرسید:حالا این بچه هایی که میری پیششون چجوری ان؟ شروع کردم از بچه ها تعریف کردم و رفتارهاشون و مشکلاتشون گفت :داری خودتو اذیت میکنی این بچه ها درست نمیشن خیلی ناراحت شدم هر روز که از مسجد میام بیرون مردم محل همینو میگن ولی ازدوستم انتظار نداشتم گفتم:برای من تغییراتشون تو این مدت انگیزه ادامه...
-
خاطرات
سهشنبه 28 آذر 1391 12:37
روزها از آن اتفاق گذشته اما هنوزم شیرینی اش را با تمام وجودم می چشم. از آن روز بی دلیل و با دلیل بارها خاطراتی را که برایم عزیز بوده اند را از کودکی تا اکنون را مرور کرده ام که شاید تعدادشان به تعداد انگشت های یک دست هم نرسد اما هر بار خاطرات آن روز را بینشان یافته ام. بعد از چند جلسه تعطیلی به خاطر مراسم تعزیه ی خادم...
-
انتخاب عنوان برای وبلاگ خانه ی علم
سهشنبه 28 آذر 1391 12:01
قرار بود با مشارکت هم برای این وبلاگ یه عنوان مناسب انتخاب کنیم . خب امروز خانوم نقدی یه سری عنوان که یادداشت کرده بودند به من دادند . + یه بغل دلخوشی + خای خالی تو + جای خالی مهر + کودکان .... +دل های بند زده + بودن با وسعت عشق + دغدغه های ... + زنجیره ی ... + رسم خوشایند (مهربانی ) + مهمانی ... (لبخند ) + مشق ......
-
روش تدریس !!!
دوشنبه 27 آذر 1391 22:05
هر جوری بود کتاب ریاضی اول ابتدایی را گیر آوردم ... روش تدریس را هم خانوم ترحمی قبلا فرستاده بود برام ... شروع کردم به خوندن روش تدریس ، همراه با نگاه به کتاب ... فکر میکردم به بچه ها چی بگم ؟ - صفحه ی اول روش تدریس چی گفته ؟؟؟ - آشپرخونه !!! بچه ها اینجا آشپزخونه است !!! (تو داری چی میگی مسعود ؟!!! داری در مورد اتاقی...
-
تعطیل (برف)
دوشنبه 27 آذر 1391 14:02
مدرسه ای که بودم ، وقتایی که مثل دیشب برف شدید بود، تا صبح چندین بار از خواب بیدار میشدم از پنجره بیرون و نگاه میکردم و هی دعا میکردم تا انقد برف بباره که صبح مدرسه تعطیل شه ! دیشب هم همین اتفاق افتاد با این تفاوت که با هربار کنار دادن پرده و دیدن حجم برفی که روی زمین نشسته ، بغض میکردم و تو دلم هی دعا میکردم که نکنه...
-
........
یکشنبه 26 آذر 1391 15:27
امروز سومین حضورم تو کلاس بود ... قرار بود دکتر بیاد وبچه ها را معاینه کنه ؛ که البته اومده بود . مثل دفعات قبل ، دونه دونه رفتیم در خونه ی بچه ها ، دنبالشون ... البته من دیر رسیدم ؛ وقتی رسیدم بهم گفتند خانوم ترحمی رفته دنبال بچه ها ... من هم رفتم ... روز خیلی سردی بود ، اما بچه ها واقعا هیچی تنشون نبود ! من با کاپشن...